part

#part_93
#آســــیه
با لبخند چندش‌آور چشمکی بهمون زد
عاکف:فکر میکنید میتونید منو از خونم بندازید بیرون؟
خیر...یک سوتفاهمی بود وکیلم امد همشو حل کرد
دوروک:این دیگه کیه؟
برک:بیخیال داداش اینو یادت نیاری خیلی بهتره
بدون توجه به عاکف وارد خونه شدیم...
دوروک خطاب به من گفت
دوروک:میشه اتاقمو بهم نشون بدین؟
نیشخندی از این همه محترم بودنش زدم...
باهم دیگه وارد اتاق شدیم..روی تخت نشست
خواستم از اتاق بیام بیرون که صداش امد...
دوروک:همش سعی میکنم یه چیزی رو بفهمم ولی نمیتونم
آسیه:خب طبیعیه اما من فکر میکنم این داستان فراموشی
خیلی طول نمیکشه...
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
دوروک:اسمت آسیه بود؟
از این همه غریبی دلم گرفت؛سرمو به عنوان تایید تکون دادم
دوروک:آسیه؛من چرا رفتم بیمارستان؟
چرا بجای شما خانوادم نیومدن دنبالم؟
نمیدونستم باید جوابشو چی بدم..ممکن بود بیشتر ناراحت شه
آسیه:بیخیال دوروک هرچقدر ندونی بهتره...
میدونی من بعضی وقتا ارزو میکنم فراموشی بگیرم...
از روی تخت بلند شد و نزدیکم شد...دیگه داشت
خیلی نزدیک میشد؛هول‌زده خودمو به دیوار چسبوندم
نزدیک شد و دستاشو دو طرفم گذاشت
بدون اینکه پلک بزنم بهش نگاه کردم... همه عادتاش یادش رفته بود جوز این عادتش که وقتی تنهایی گیرم میاورد این کارو میکرد...
دیدگاه ها (۰)

#part_94#آســــیهبا استرس سعی کردم به چشماش نگاه نکنمآسیه:بـ...

#part_95#آســــیهدوروک:من تورو نمیشناسم نمیدونم توی گذشته چه...

#part_92#آســــیهبرک صورتشو جمع کرد و خطاب به سوسن گفتبرک:جم...

#part_91#آســــیهبا سرعت به سمت اتاق دکتر حرکت کردیم برک:به ...

"MY FAVORITE ENEMY"GHAPTER:1PART:۶۷"ویو جنا".واقعا حسی بهش ن...

time eout

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟑𝟕کوک: بهتره دیگه بدون اجازه من از اتاق بیرون ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط