پارت 12 : دست راستمو روی بازو چپش دو بار کشیدم که چشماشو
پارت 12 : دست راستمو روی بازو چپش دو بار کشیدم که چشماشو باز کرد و لبخند زد .
گفت : باشه برو مواظبم .
دلم نمیخواست از فضای اتاق بیام بیرون ولی مجبورم .
بلند شدم و رفتم بیرون .
سوار ماشین شدم و حرکت کردم .
بارون میومد و هوا ابری بود و سرد .
تمام اتفاق های گذشته رو با باز کردن چشماش فراموش کردم و الان دارم به یاد میارم .
تمام ذهنم پیشش گیر بود ..
( خودم )
پتو رو بغل کرده بودم و دوست نداشتم از اون گرما بیام بیرون .
صدای بارون اومد . سریع بلند شدم در پنجره رو باز کردم . بوی بارون میومد و سرد بود .
گوشیمو و شارژ شدم و رفتم تو حال .
ساعت ها توی فکر بودم که دوباره خوابم برد .
توی ساحل بودم ...
صدای دریا همه جا رو گرفته بود و هیچ کس بجز من نبود .
هیچی از گذشته و اینده نمیدونستم ...
افتاب به مژه چشمام برخورد میکرد . هیچی یادم نیست نه عشقی نه خانواده ای هیچی .!
چشمامو باز کردم .
این ارامشو یکبار دیگه دریافت کردم .. معنی این خوابا چیه ؟؟
شیر گرم خوردم و روی زمین نشستم و به مبل تکیه دادم . داشتم فکر میکردم .
ساعت سه بود .
داشتم به اتفاقای سه سال پیش فکر میکردم . اونا چقدر رنج کشیدن ...
چرا باید کاری میکردم که اینقدر از داخل خاکستر بشن . نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و اشک های پر معنی و کلمات که نشون میداد روح مرده ام چی میگه ریخت .
همش تقصیر من بود .... حتی فرصت حرف زدن به خودم و خودشون ندادم ... من چه ادم پستیم که حتی برام مهم نبود که قراره چجوری توی این سه سال رنج بکشن .
چقدر پستم که یک لحظه خودمو جاشون نزاشتم ببینم چه فشاری بهشون وارد شده .
اونا از ته قلبشون خالی بودن منه پست هم کم نیاوردم و یک کاری کردم که روحشون رو مرگ به دست بگیره و کلا نابود شن .... همش تقصیر منه ... همش .
کاش فکر میکردم به حرفام ... کاش براشون حرفامو کابوس نمیکردم .... کاش قدر لحظه هاتی که کنار هم بودیم رو میدونستم .. چرا .
* جانگ کوک *
درو باز کردم و رفتم تو و سلام کردم ولی فقط صدای گریه میشنیدم .
درو بستم و صداش زدم . داشت با خودش حرف میزد .
حتی فرصت حرف زدن به خودم و خودشون ندادم ...
اشک تو چشمام جمع شد .
همش تقصیر منه ...همش .
اشکام و پاک کردم و داد زدم و گفتم : نایییکا بسسس کننن .
به خودش اومد . نگام کرد و گفت : ج جانگ .
سریع روی زمین نشستم و انگشتم اشاره ام و روی لباش گذاشتم نزاشتم حرفشو ادامه بده .
گفتم : بسه نایکا برای چی داری حرف هایی میزنی که قلبتو به درد بیاری .... به قلبت فشار نیار لطفااا .
گریه اش شدید شد .
دستامو دورش حلقه کردم و توی بغلم گرفتمش .
( خودم )
دستامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم : همش تقصیر من بود از خودم متنفرم که باهاتون همچین کردم .
محکم توی بغلم نگه ام داشت و پشت گردنم به انگلیسی داشت چیزی مینوشت .
من .... دوست دارم ..... لطفا فقط گریه نکن
گفت : باشه برو مواظبم .
دلم نمیخواست از فضای اتاق بیام بیرون ولی مجبورم .
بلند شدم و رفتم بیرون .
سوار ماشین شدم و حرکت کردم .
بارون میومد و هوا ابری بود و سرد .
تمام اتفاق های گذشته رو با باز کردن چشماش فراموش کردم و الان دارم به یاد میارم .
تمام ذهنم پیشش گیر بود ..
( خودم )
پتو رو بغل کرده بودم و دوست نداشتم از اون گرما بیام بیرون .
صدای بارون اومد . سریع بلند شدم در پنجره رو باز کردم . بوی بارون میومد و سرد بود .
گوشیمو و شارژ شدم و رفتم تو حال .
ساعت ها توی فکر بودم که دوباره خوابم برد .
توی ساحل بودم ...
صدای دریا همه جا رو گرفته بود و هیچ کس بجز من نبود .
هیچی از گذشته و اینده نمیدونستم ...
افتاب به مژه چشمام برخورد میکرد . هیچی یادم نیست نه عشقی نه خانواده ای هیچی .!
چشمامو باز کردم .
این ارامشو یکبار دیگه دریافت کردم .. معنی این خوابا چیه ؟؟
شیر گرم خوردم و روی زمین نشستم و به مبل تکیه دادم . داشتم فکر میکردم .
ساعت سه بود .
داشتم به اتفاقای سه سال پیش فکر میکردم . اونا چقدر رنج کشیدن ...
چرا باید کاری میکردم که اینقدر از داخل خاکستر بشن . نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و اشک های پر معنی و کلمات که نشون میداد روح مرده ام چی میگه ریخت .
همش تقصیر من بود .... حتی فرصت حرف زدن به خودم و خودشون ندادم ... من چه ادم پستیم که حتی برام مهم نبود که قراره چجوری توی این سه سال رنج بکشن .
چقدر پستم که یک لحظه خودمو جاشون نزاشتم ببینم چه فشاری بهشون وارد شده .
اونا از ته قلبشون خالی بودن منه پست هم کم نیاوردم و یک کاری کردم که روحشون رو مرگ به دست بگیره و کلا نابود شن .... همش تقصیر منه ... همش .
کاش فکر میکردم به حرفام ... کاش براشون حرفامو کابوس نمیکردم .... کاش قدر لحظه هاتی که کنار هم بودیم رو میدونستم .. چرا .
* جانگ کوک *
درو باز کردم و رفتم تو و سلام کردم ولی فقط صدای گریه میشنیدم .
درو بستم و صداش زدم . داشت با خودش حرف میزد .
حتی فرصت حرف زدن به خودم و خودشون ندادم ...
اشک تو چشمام جمع شد .
همش تقصیر منه ...همش .
اشکام و پاک کردم و داد زدم و گفتم : نایییکا بسسس کننن .
به خودش اومد . نگام کرد و گفت : ج جانگ .
سریع روی زمین نشستم و انگشتم اشاره ام و روی لباش گذاشتم نزاشتم حرفشو ادامه بده .
گفتم : بسه نایکا برای چی داری حرف هایی میزنی که قلبتو به درد بیاری .... به قلبت فشار نیار لطفااا .
گریه اش شدید شد .
دستامو دورش حلقه کردم و توی بغلم گرفتمش .
( خودم )
دستامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم : همش تقصیر من بود از خودم متنفرم که باهاتون همچین کردم .
محکم توی بغلم نگه ام داشت و پشت گردنم به انگلیسی داشت چیزی مینوشت .
من .... دوست دارم ..... لطفا فقط گریه نکن
۵۸.۴k
۰۵ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.