پارت 13 : خیلی محکم بغلش کردم و گریه ام شدید شد . با جمله
پارت 13 : خیلی محکم بغلش کردم و گریه ام شدید شد . با جمله ای که پشت سرم نوشته بود قلبم به تپش افتاد .
حس میکردم که قلبم داغ شده و دوباره جون گرفته .
ولی زیاد طول نکشید که درد گرفت .
دردش زیاد شد .
دوتا بازوهامو گرفت و بلندم کرد .
باهم یکم فاصله داشتیم . دوتا دستاشو روی گردنم گذاشت و تا پشت گردنم دستاشو روی پوستم کشید .
نمیتوتم تحمل کنم ولی اونم حق داره بعد از سه سال داره لمسم میکنه .
سعی کردم که تحمل کنم .
بعد از سی ثانیه نگاه کردن بهم چشماشو اروم بست و همزمان سرشو نزدیکم اورد و لباشو روی لبام گذاشت .
تمام خاطرات برام زنده شدن .
اروم چشمامو بستم و گذاشتم هر کاری میخواد بکنه .
دلم میخواست بزنمش کنار ولی نباید اینکارو کنم .
کم کم صدای سوت توی گوشم زیاد شد .
( جونگ کوک )
سرش رفت عقب . چشمامو باز کردم .
وی بهم گفته بود که بدنش نمیتونه لمس کردن دیگران رو تحمل کنه .
سرم و عقب بردم . با دوتا دستاش ساعد دستامو گرفت و چشماشو بسته شد .
داشت میومفتاد که با دست راستم کمرشو گرفتم و با دست چپم گردنشو گرفتم .
از هوش رفت .
دستامو زیر پا و گردنش گردم و بلندش کردم .
روی مبل گذاشتمش و نگاش کردم .
بعد از چهار دقیقه نگاه کردن بهش رفتم اب قند درست کردم و کنارش نشستم .
دست راستمو توی دست راستش کردم .
فقط صدای بارون میومد . با قاشق یکم اب قند توی دهنش ریختم .
ماشین ها رد میشدن و صدای اب که میریخت یک ور میومد .
چشماشو باز کرد . اروم شدم و دستشو ول کردم .
( خودم )
شب قرار بود پیشم بخوابه .
ساعت دوازه نصف شب بود .
جانگ کوک خواب عمیقی رفته بود و بغلم کرده بود . به صدای بارون گوش میدادم ولی یکزره هم گیج نشدم .
ساعت و نگا کردم . سه و نیم بود .
اروم بلند شدم و رفتم لبه پنجره نشستم . به بارون و پنجره و اسمون نگا میکردم .
چقدر سکوت زیاد .
هوا روشن شده بود . ساعت پنج و نیم بود . جانگ کوک بلند شد و گفت : نایکا کی بیدار شدی نکنه بخ...من : نه من ن نیم ساعته بیدارم .
مجبورم بهش دروغ بگم که نگرانم نشه .
اومد جلو و دست راستشو روی صورتم کشید و گفت : نمیخواد دروغ بگی .... میدونم دیشب اصلا نخوابیدی .
ناراحت بودم . . اون میدونسته ولی بازم تظاهر کرد که نمیدونه .
اون رفت . .
نشستم سه تا فیلم سه ساعته نگا کردم . رفتم تو اتاقو موهامو شونه کردم .
دیگه داشت شب میشد و ساعت پنج بود . صدای بسته شدن درو شنیدم .
بلند شدم و رفتم نگا کردم . جیمین بود .
چقدر خستع بود . لبخند بی حالی زد . رفتم سمتش و دستامو دور گردنش حلقه کردم و بغلش کردم .
اونم کمرمو با بی حالی گرفت .
ازش جدا شدم . هنوز لبخند زده بود .
گفت : سلام ...خوبی ؟؟ من : سلام ... اره خوبم .
لبخند از روی لبای قرمز کم رنگش رفت .
به لبام نگا میکرد و هیچی نمیگفت . دستاش هنوز دور کمرم بود .
فصل 2
حس میکردم که قلبم داغ شده و دوباره جون گرفته .
ولی زیاد طول نکشید که درد گرفت .
دردش زیاد شد .
دوتا بازوهامو گرفت و بلندم کرد .
باهم یکم فاصله داشتیم . دوتا دستاشو روی گردنم گذاشت و تا پشت گردنم دستاشو روی پوستم کشید .
نمیتوتم تحمل کنم ولی اونم حق داره بعد از سه سال داره لمسم میکنه .
سعی کردم که تحمل کنم .
بعد از سی ثانیه نگاه کردن بهم چشماشو اروم بست و همزمان سرشو نزدیکم اورد و لباشو روی لبام گذاشت .
تمام خاطرات برام زنده شدن .
اروم چشمامو بستم و گذاشتم هر کاری میخواد بکنه .
دلم میخواست بزنمش کنار ولی نباید اینکارو کنم .
کم کم صدای سوت توی گوشم زیاد شد .
( جونگ کوک )
سرش رفت عقب . چشمامو باز کردم .
وی بهم گفته بود که بدنش نمیتونه لمس کردن دیگران رو تحمل کنه .
سرم و عقب بردم . با دوتا دستاش ساعد دستامو گرفت و چشماشو بسته شد .
داشت میومفتاد که با دست راستم کمرشو گرفتم و با دست چپم گردنشو گرفتم .
از هوش رفت .
دستامو زیر پا و گردنش گردم و بلندش کردم .
روی مبل گذاشتمش و نگاش کردم .
بعد از چهار دقیقه نگاه کردن بهش رفتم اب قند درست کردم و کنارش نشستم .
دست راستمو توی دست راستش کردم .
فقط صدای بارون میومد . با قاشق یکم اب قند توی دهنش ریختم .
ماشین ها رد میشدن و صدای اب که میریخت یک ور میومد .
چشماشو باز کرد . اروم شدم و دستشو ول کردم .
( خودم )
شب قرار بود پیشم بخوابه .
ساعت دوازه نصف شب بود .
جانگ کوک خواب عمیقی رفته بود و بغلم کرده بود . به صدای بارون گوش میدادم ولی یکزره هم گیج نشدم .
ساعت و نگا کردم . سه و نیم بود .
اروم بلند شدم و رفتم لبه پنجره نشستم . به بارون و پنجره و اسمون نگا میکردم .
چقدر سکوت زیاد .
هوا روشن شده بود . ساعت پنج و نیم بود . جانگ کوک بلند شد و گفت : نایکا کی بیدار شدی نکنه بخ...من : نه من ن نیم ساعته بیدارم .
مجبورم بهش دروغ بگم که نگرانم نشه .
اومد جلو و دست راستشو روی صورتم کشید و گفت : نمیخواد دروغ بگی .... میدونم دیشب اصلا نخوابیدی .
ناراحت بودم . . اون میدونسته ولی بازم تظاهر کرد که نمیدونه .
اون رفت . .
نشستم سه تا فیلم سه ساعته نگا کردم . رفتم تو اتاقو موهامو شونه کردم .
دیگه داشت شب میشد و ساعت پنج بود . صدای بسته شدن درو شنیدم .
بلند شدم و رفتم نگا کردم . جیمین بود .
چقدر خستع بود . لبخند بی حالی زد . رفتم سمتش و دستامو دور گردنش حلقه کردم و بغلش کردم .
اونم کمرمو با بی حالی گرفت .
ازش جدا شدم . هنوز لبخند زده بود .
گفت : سلام ...خوبی ؟؟ من : سلام ... اره خوبم .
لبخند از روی لبای قرمز کم رنگش رفت .
به لبام نگا میکرد و هیچی نمیگفت . دستاش هنوز دور کمرم بود .
فصل 2
۶۷.۹k
۰۶ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.