******
******
پندار
****
طبق همیشه بااخم روی صورتم وارد بیمارستان شدم...شیفت روتحویل گرفتمو روپوشمو پوشیدم....پشت میزکارم نشستم....دربازشدو اولین بیمارواردشد....
پیرمرد_ببخشید..من دیابت دارم...قرص قندم تموم شده...خواستم اگرمیشه یه نسخه برام بنویسین...
من+اسم قرصتون و مقداردوزش؟!
پیرمرد_بیوگلیتازون...30...
من+اها...
نسخه رو براش تمدید کردم ...ازدربیرون رفتو پشت سرهم بیمارای دیگه اومدن...وقتی مراجعه کننده ها تموم شدن...آبدارچی لیوان چایی رو جلوقرارداد....به رختکن رفتمولباسامو ازتوی کمدم درآوردم...روبه روی آیینه وایساده بودم...چقدرافسرده شوه بودم....ریشاو سیبیلام که مثل محاسن روحانیون شده بود...موهام خیلی آشفته روی پیشنیم جمع شده بود....مصطفی ازپشت یه پس گردنی یهم وارد کرد...
مصطفی_سلام....
من+عایک...
مصطفی_هنوزمشکی پوشی که؟!
من+داغدارم...نمیبینی؟!
مصطفی_نبینم غمتو پشم الدین...شبیه داعشیا شدی....
من+حوصلتو ندارم...
روی تخت درازکشدیم توی عالم نیمه خواب بودمو به سروصداهای اطرافن اهمیتی ندادم...شیفت شب بودمو خسته....یک لحظه احساس کردم صورتم بک شد...
چشم بازکردم که مصطفی رو ماشین اصلاح بدست مثل اجنه بالای سرم دیدم...
آخر کرمشو ریخت....
نصف رشوسیبیامو زده بود...تا بتونه به هدفش برسه.... روی تخت نشستم...اجازه داوم گندی که بالاآورده رو درست کنه...بعدازچندسال بالاخره دوباره صورتم تمیزشد....موهامو ژل زدو به عقب هولشون داد..
من_چیه...مجهزی؟!
مصطفی_دلمو خورده بودی....
فکرم سمت مامان رفت....شکسته شده بود....خیلی....خودمم دست کمی ازاون نداشتم....تمام دلخوشیش پسرسمیراشده بود که تازه زبون واکرده بود....سمیراهرروز عکس بهارو نشونش میده..نمیخواد اگریه وقت بهارو دیو غریبی کنه...خیلی پخته ترازقبل شده...خدلروشکرخوشبخته...ولی من چی؟!دوسال و 9ماهو 15روزه که دارم میسوزم.....
گوشیم به صدادراومد...
من_بله؟!
+الو...منم دکترحبیبی...
من_بفرمایید...
حبیبی+راستیتش...من یه کاری برام پیش اومده...میتونید فرداجای من...شیفت عصرتا شبو برین...
من_چشم...حتما...
گوشیوقطع کردم....دلم نمیخواست حرف بزنم...خیره شدم به چهره ام...28سال اززندگیم گذشت...28سال....نمیدونم چرا ولی ازفکرکردن بهش میترسیدم...نوش آفرینو گرشا توی یه تصادف مردن کارشایان بود......همون شبش من ازپستم استعفا دادم..دیگه نمیخواستم پلیس باشم...پزشک بودن منو بهترمی طلبید....
گوشیم زنگ خورد...
محمدبود...
من_جانم!؟
محمد+خوبی؟!
من_سوال مسخره ایه...
محمد+داداش...امشب پروانه خانوم پیش ماس...
من_بهتر...فرداهم نگهش دارین...فرداهم شیفتم!!
محمد+سهیل خیلی دلش برات تنگ شده.
من_ازطرف من ببوسش...
گوشیو قطع کردم...بی حوصله دوباره خیره شدم به هیج جا!!!چشامو بستمو چهرشو تصورکردم...یعنی بعدازدوسال و نه ماهو 15روز چه شکلی شده...تنها چیکارمیکنه..هروقت بهش فکرمیکردم نگران میشدم....
خدایا...هرجاهست...خوشحال نگهش دار...دیگه مثل قبل روفرم نبودم..ولی هنوزم هیکلمو داشتم...یعنی هنوزم مثل من تنهاست...
ازجام پاشدم رفتم بخش کودکان....باید چندتا ازبچه هارو چک میکردم....
سرمارو گفتم تعویض کنن وبرای یکی هم اکسیژن وصل کنن...
محمدواسرینم خوشبخت شدن!!درسته هیچ وقت بچه دارنمیشن...ولی خوب سهیلو که ازپرورشگاه آوردن...خوشی به زندگیشون وارد شد...به موهای ژل زدم نگاه کردم...دیگه هیچ وقت بعدازبهار...به خودم نرسیدم...سیگاری از توی جیبم بیرون کشیدم....فندکو زدمو سیگارو آتیش کردم.....روی لبم گذاشتم....
پک اول..پک دوم...پک سوم...پک چهارم تموم شد....نفسم گرفت....مشکلی نبود...این سیگارای لبسوز...بدجوری پاسوز لبای کبودم بودن...تاتهش بامن میسوزن...
تافردا شیفتارو خودم گرفتم...دوست داشتم توی بیمارستان بمونم....تنهایی بهتره...دستامو ستون سرم کردمو به میزتکیه دادم....تموم دنیا...تموم دنیای من...غفلت کردم خدا....غفلت کردم
خریت محض کردمو رفت....تاوقتی یه چیزیو داشته باشی...به چشمت نمیاد....ولی وقتی میره....
*****
توی راهروقدم میزدم...خسته وکلافه توی بیمارستانو بوی ضدعفونیش غرق شده بودم....خستگی توی تنم بیداد میکرد....نگاهی به ساعت مچیم انداختم....7ونیم بود...توی اتاق مخصوص نشسته بودم...مصطفی سمتم اومد...
مصطفی_داداش...ببین...پندار...هوی..
من+ها؟!چه مرگته...
مصطفی_میگم...یه دخترکوچولو اوردن...بی هوشه...توهم که مسئول این بخشی...بیا چکاپش کنم...
من+خودت انجام بده..بعدا یه سری بهش میزنم...
مصطفی_باشه...
به بیرون نگاه میکردم...خدایا...چقدرحسرت...چقدراشکای مردونه..بس نیست..صدایی توی گوشم نجواشد..
توکه پسش زدی...باچه رویی ازش طلبش میکنی...
خدایا..این عذاب داره منو میکشه...کمکم کن...خسته شدم...ناتوان شدم..چقدرمیشه شکست....سیگتری ازتوی جیبم دراوردم...یه نخ...دونخگ..سه نخ...چهار
پندار
****
طبق همیشه بااخم روی صورتم وارد بیمارستان شدم...شیفت روتحویل گرفتمو روپوشمو پوشیدم....پشت میزکارم نشستم....دربازشدو اولین بیمارواردشد....
پیرمرد_ببخشید..من دیابت دارم...قرص قندم تموم شده...خواستم اگرمیشه یه نسخه برام بنویسین...
من+اسم قرصتون و مقداردوزش؟!
پیرمرد_بیوگلیتازون...30...
من+اها...
نسخه رو براش تمدید کردم ...ازدربیرون رفتو پشت سرهم بیمارای دیگه اومدن...وقتی مراجعه کننده ها تموم شدن...آبدارچی لیوان چایی رو جلوقرارداد....به رختکن رفتمولباسامو ازتوی کمدم درآوردم...روبه روی آیینه وایساده بودم...چقدرافسرده شوه بودم....ریشاو سیبیلام که مثل محاسن روحانیون شده بود...موهام خیلی آشفته روی پیشنیم جمع شده بود....مصطفی ازپشت یه پس گردنی یهم وارد کرد...
مصطفی_سلام....
من+عایک...
مصطفی_هنوزمشکی پوشی که؟!
من+داغدارم...نمیبینی؟!
مصطفی_نبینم غمتو پشم الدین...شبیه داعشیا شدی....
من+حوصلتو ندارم...
روی تخت درازکشدیم توی عالم نیمه خواب بودمو به سروصداهای اطرافن اهمیتی ندادم...شیفت شب بودمو خسته....یک لحظه احساس کردم صورتم بک شد...
چشم بازکردم که مصطفی رو ماشین اصلاح بدست مثل اجنه بالای سرم دیدم...
آخر کرمشو ریخت....
نصف رشوسیبیامو زده بود...تا بتونه به هدفش برسه.... روی تخت نشستم...اجازه داوم گندی که بالاآورده رو درست کنه...بعدازچندسال بالاخره دوباره صورتم تمیزشد....موهامو ژل زدو به عقب هولشون داد..
من_چیه...مجهزی؟!
مصطفی_دلمو خورده بودی....
فکرم سمت مامان رفت....شکسته شده بود....خیلی....خودمم دست کمی ازاون نداشتم....تمام دلخوشیش پسرسمیراشده بود که تازه زبون واکرده بود....سمیراهرروز عکس بهارو نشونش میده..نمیخواد اگریه وقت بهارو دیو غریبی کنه...خیلی پخته ترازقبل شده...خدلروشکرخوشبخته...ولی من چی؟!دوسال و 9ماهو 15روزه که دارم میسوزم.....
گوشیم به صدادراومد...
من_بله؟!
+الو...منم دکترحبیبی...
من_بفرمایید...
حبیبی+راستیتش...من یه کاری برام پیش اومده...میتونید فرداجای من...شیفت عصرتا شبو برین...
من_چشم...حتما...
گوشیوقطع کردم....دلم نمیخواست حرف بزنم...خیره شدم به چهره ام...28سال اززندگیم گذشت...28سال....نمیدونم چرا ولی ازفکرکردن بهش میترسیدم...نوش آفرینو گرشا توی یه تصادف مردن کارشایان بود......همون شبش من ازپستم استعفا دادم..دیگه نمیخواستم پلیس باشم...پزشک بودن منو بهترمی طلبید....
گوشیم زنگ خورد...
محمدبود...
من_جانم!؟
محمد+خوبی؟!
من_سوال مسخره ایه...
محمد+داداش...امشب پروانه خانوم پیش ماس...
من_بهتر...فرداهم نگهش دارین...فرداهم شیفتم!!
محمد+سهیل خیلی دلش برات تنگ شده.
من_ازطرف من ببوسش...
گوشیو قطع کردم...بی حوصله دوباره خیره شدم به هیج جا!!!چشامو بستمو چهرشو تصورکردم...یعنی بعدازدوسال و نه ماهو 15روز چه شکلی شده...تنها چیکارمیکنه..هروقت بهش فکرمیکردم نگران میشدم....
خدایا...هرجاهست...خوشحال نگهش دار...دیگه مثل قبل روفرم نبودم..ولی هنوزم هیکلمو داشتم...یعنی هنوزم مثل من تنهاست...
ازجام پاشدم رفتم بخش کودکان....باید چندتا ازبچه هارو چک میکردم....
سرمارو گفتم تعویض کنن وبرای یکی هم اکسیژن وصل کنن...
محمدواسرینم خوشبخت شدن!!درسته هیچ وقت بچه دارنمیشن...ولی خوب سهیلو که ازپرورشگاه آوردن...خوشی به زندگیشون وارد شد...به موهای ژل زدم نگاه کردم...دیگه هیچ وقت بعدازبهار...به خودم نرسیدم...سیگاری از توی جیبم بیرون کشیدم....فندکو زدمو سیگارو آتیش کردم.....روی لبم گذاشتم....
پک اول..پک دوم...پک سوم...پک چهارم تموم شد....نفسم گرفت....مشکلی نبود...این سیگارای لبسوز...بدجوری پاسوز لبای کبودم بودن...تاتهش بامن میسوزن...
تافردا شیفتارو خودم گرفتم...دوست داشتم توی بیمارستان بمونم....تنهایی بهتره...دستامو ستون سرم کردمو به میزتکیه دادم....تموم دنیا...تموم دنیای من...غفلت کردم خدا....غفلت کردم
خریت محض کردمو رفت....تاوقتی یه چیزیو داشته باشی...به چشمت نمیاد....ولی وقتی میره....
*****
توی راهروقدم میزدم...خسته وکلافه توی بیمارستانو بوی ضدعفونیش غرق شده بودم....خستگی توی تنم بیداد میکرد....نگاهی به ساعت مچیم انداختم....7ونیم بود...توی اتاق مخصوص نشسته بودم...مصطفی سمتم اومد...
مصطفی_داداش...ببین...پندار...هوی..
من+ها؟!چه مرگته...
مصطفی_میگم...یه دخترکوچولو اوردن...بی هوشه...توهم که مسئول این بخشی...بیا چکاپش کنم...
من+خودت انجام بده..بعدا یه سری بهش میزنم...
مصطفی_باشه...
به بیرون نگاه میکردم...خدایا...چقدرحسرت...چقدراشکای مردونه..بس نیست..صدایی توی گوشم نجواشد..
توکه پسش زدی...باچه رویی ازش طلبش میکنی...
خدایا..این عذاب داره منو میکشه...کمکم کن...خسته شدم...ناتوان شدم..چقدرمیشه شکست....سیگتری ازتوی جیبم دراوردم...یه نخ...دونخگ..سه نخ...چهار
۱۲.۵k
۳۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.