عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۷۹
دازای گونه ام رو آروم بوسید
دازای: شب بخیر چیبی جونم
چویا: شب توهم بخیر بانداژی عزیزم
چشمام گرم شدن و کم کم به خواب رفتم
ویو دازای
صبح با صدای ساعت از خواب بیدار شدم . سریع صداش رو قطع کردم که چویا بیدار نشه. بعد از انجام کارهای مربوطه از اتاق اومدم بیرون . صبحانه ام رو که خوردم رفتم سراغ کمپر . در گاراژ رو باز کردم ، خیلی وقت بود که ازش استفاده نکردم پس شروع کردم به تعمیرش
ویو چویا
با خوردن نور به چشمام بیدار شدم. دازای نبود، حتما زود تر از من بیدار شده بود.به ساعت نگاهی انداختم. ده بود چقدر دیر بیدار شدم . بعد از انجام کارهای مربوطه از اتاق اومدم بیرون . ماشین دازای بود ولی خودش رو ندیدم . رفتم سمت اتاق آیومی و در زدم
آیومی: بیا داخل
چویا: سلام ، دازای رو ندیدی؟
آیومی: چرا صبح زود بیدار شده بود رفت برای سفرتون آماده بشه
چویا: چرا من رو بیدار نکردین؟
آیومی: دازای گفت بخاطر دیشب خسته بودی بیدارت نکنم راحت استراحت کنی
چویا: آها
گشنه ام بود اول صبحانه ام رو خوردم بعد رفتم دنبال دازای. داخل خونه که نبود رفتم توی حیاط، حیاطش هم خیلی بزرگ بود. گوشه حیاط گاراژ بود و درش هم باز بود. احتمالا دازای اونجاس. رفتم و وارد گاراژ شدم که یک کمپر بزرگ دیدم . دازای هم اونجا بود
چویا: سلام
دازای: عه بیدار شدی
چویا: آره
دازای اومد سمتم ، دست و صورتش سیاه شده بود . خیلی صورتش خنده دار بود
دازای: هی چیبی به چی میخندی ؟
چویا: دست و صورتت سیاه شده ، خنده دار شدی(با خنده)
دازای: اومم نظرت چیه توهم مثل من بشی؟
پارت ۷۹
دازای گونه ام رو آروم بوسید
دازای: شب بخیر چیبی جونم
چویا: شب توهم بخیر بانداژی عزیزم
چشمام گرم شدن و کم کم به خواب رفتم
ویو دازای
صبح با صدای ساعت از خواب بیدار شدم . سریع صداش رو قطع کردم که چویا بیدار نشه. بعد از انجام کارهای مربوطه از اتاق اومدم بیرون . صبحانه ام رو که خوردم رفتم سراغ کمپر . در گاراژ رو باز کردم ، خیلی وقت بود که ازش استفاده نکردم پس شروع کردم به تعمیرش
ویو چویا
با خوردن نور به چشمام بیدار شدم. دازای نبود، حتما زود تر از من بیدار شده بود.به ساعت نگاهی انداختم. ده بود چقدر دیر بیدار شدم . بعد از انجام کارهای مربوطه از اتاق اومدم بیرون . ماشین دازای بود ولی خودش رو ندیدم . رفتم سمت اتاق آیومی و در زدم
آیومی: بیا داخل
چویا: سلام ، دازای رو ندیدی؟
آیومی: چرا صبح زود بیدار شده بود رفت برای سفرتون آماده بشه
چویا: چرا من رو بیدار نکردین؟
آیومی: دازای گفت بخاطر دیشب خسته بودی بیدارت نکنم راحت استراحت کنی
چویا: آها
گشنه ام بود اول صبحانه ام رو خوردم بعد رفتم دنبال دازای. داخل خونه که نبود رفتم توی حیاط، حیاطش هم خیلی بزرگ بود. گوشه حیاط گاراژ بود و درش هم باز بود. احتمالا دازای اونجاس. رفتم و وارد گاراژ شدم که یک کمپر بزرگ دیدم . دازای هم اونجا بود
چویا: سلام
دازای: عه بیدار شدی
چویا: آره
دازای اومد سمتم ، دست و صورتش سیاه شده بود . خیلی صورتش خنده دار بود
دازای: هی چیبی به چی میخندی ؟
چویا: دست و صورتت سیاه شده ، خنده دار شدی(با خنده)
دازای: اومم نظرت چیه توهم مثل من بشی؟
- ۲.۴k
- ۰۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط