part (10) 🫂🖇🔮
part (10) 🫂🖇🔮
ته:ولی من میخوام راجبش فکر کنم
یونا:اوکی فک کن جوابتو بهم بگو الانم پیاده شو بریم
ته:باش
یونا و ته رفتن داخل رستوران ته با دیدن برادرش دستی تکون داد رفتیم پیششون با کسی که اونجا دیدم پشمام ریخت اون اون...
ته:چیشده؟
یونا:هی ... هیچی
ته:خوب.. سلام داداش چطوری؟؟
نامی:خوبیم ته تو خوبی؟؟اوه زنداداش خوشومدی
لنا:اوههههه یوناا!تو انجا چیکار میکنی؟؟
یونا:من...
ته:نامزد منه
نامی:همدیگرو میشناسین؟؟
لنا:عاره ما دخترخاله ایم
نامی:اووووووو چ بهتر
ته ی چشغره ای به لنا رفت و به یونا گفت بشین ..
نامی:خوب چخبر؟؟
ته:خبری نیس داداش
نامی:خوب یوند خانم چ خبر؟امروز خوش گذشت؟؟
یونا:عا...عاره خیلی توب بود
بعد این حرفش لنا یجوری نگاش میکرد یونا نفرت و ترس رو تو چشاش میدید
یونا ی چشغره ای بهش رفت .. گارسون اومد که سفارششون رو بگیره ..سفارششون رو دادن که نامی گفت:خوب از خودتون بگید چیشد ؟؟ کی عمو میشم؟؟
ته:داداششششش بزار عروسی کنیم بعد اینو بگو
نامی:اخه من نمیدونم چرا اینقدر عجله دارم*خنده*
ته:اگه اینقدر بچه دوست داری چرا خودت اول دست به کار نمیشی؟؟
لنا:ما برای اینده برنامه داریم مگه نه نامی؟؟*لوس کردن خودش*
ته:*تو دلش:دختره چندش بالاخره به داداشم ثابت میکنم که دوسش نداری و فقط بخاطر پول باهاشی!*
یونا:ته؟؟ته؟؟تهیونگ کجایی؟؟
ته:چییییی؟هاااا؟؟من اینجام جایی نیستم
یونا:اوکی
بالاخره غذارو اوردن و شروع کردیم به خوردن
در همین هین هم حرف میزدیم لنا یجوری نگام میکرد
بعد نیم ساعت:/
ته:خب داداش دستت درد نکنه ما دیگا بریم یونا دیرش میشه
نامی:مرسی که دعوتمو قبول کردین خوش اومدین
یونا:ممنون بابت غذا خدافظ
لنا و نامی: خدافس
بعد اینکه ته و یونا رفدن لنا گفت:
عشقم من باید برم کار دارم
نامی:ولیی..
لنا:خواهش میکنم
نامی:اوکی برو
ته ویو:/داشتم میرفتم که :
اع یونا!!
یونا:چیشده؟؟
ته:وایسا من گوشیمو جا گذاشتم وایسا برم بیارمش
یونا:اوک
داشتم میرفتم که دیدم ..
چرا نظر نمیدین🥺🥺گریه کنم😭
ته:ولی من میخوام راجبش فکر کنم
یونا:اوکی فک کن جوابتو بهم بگو الانم پیاده شو بریم
ته:باش
یونا و ته رفتن داخل رستوران ته با دیدن برادرش دستی تکون داد رفتیم پیششون با کسی که اونجا دیدم پشمام ریخت اون اون...
ته:چیشده؟
یونا:هی ... هیچی
ته:خوب.. سلام داداش چطوری؟؟
نامی:خوبیم ته تو خوبی؟؟اوه زنداداش خوشومدی
لنا:اوههههه یوناا!تو انجا چیکار میکنی؟؟
یونا:من...
ته:نامزد منه
نامی:همدیگرو میشناسین؟؟
لنا:عاره ما دخترخاله ایم
نامی:اووووووو چ بهتر
ته ی چشغره ای به لنا رفت و به یونا گفت بشین ..
نامی:خوب چخبر؟؟
ته:خبری نیس داداش
نامی:خوب یوند خانم چ خبر؟امروز خوش گذشت؟؟
یونا:عا...عاره خیلی توب بود
بعد این حرفش لنا یجوری نگاش میکرد یونا نفرت و ترس رو تو چشاش میدید
یونا ی چشغره ای بهش رفت .. گارسون اومد که سفارششون رو بگیره ..سفارششون رو دادن که نامی گفت:خوب از خودتون بگید چیشد ؟؟ کی عمو میشم؟؟
ته:داداششششش بزار عروسی کنیم بعد اینو بگو
نامی:اخه من نمیدونم چرا اینقدر عجله دارم*خنده*
ته:اگه اینقدر بچه دوست داری چرا خودت اول دست به کار نمیشی؟؟
لنا:ما برای اینده برنامه داریم مگه نه نامی؟؟*لوس کردن خودش*
ته:*تو دلش:دختره چندش بالاخره به داداشم ثابت میکنم که دوسش نداری و فقط بخاطر پول باهاشی!*
یونا:ته؟؟ته؟؟تهیونگ کجایی؟؟
ته:چییییی؟هاااا؟؟من اینجام جایی نیستم
یونا:اوکی
بالاخره غذارو اوردن و شروع کردیم به خوردن
در همین هین هم حرف میزدیم لنا یجوری نگام میکرد
بعد نیم ساعت:/
ته:خب داداش دستت درد نکنه ما دیگا بریم یونا دیرش میشه
نامی:مرسی که دعوتمو قبول کردین خوش اومدین
یونا:ممنون بابت غذا خدافظ
لنا و نامی: خدافس
بعد اینکه ته و یونا رفدن لنا گفت:
عشقم من باید برم کار دارم
نامی:ولیی..
لنا:خواهش میکنم
نامی:اوکی برو
ته ویو:/داشتم میرفتم که :
اع یونا!!
یونا:چیشده؟؟
ته:وایسا من گوشیمو جا گذاشتم وایسا برم بیارمش
یونا:اوک
داشتم میرفتم که دیدم ..
چرا نظر نمیدین🥺🥺گریه کنم😭
۴۷.۹k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.