پارت ۱۰ فراز بی پروایی نویسنده: izeinabii
#پارت_۱۰ #فراز_بی_پروایی نویسنده:#izeinabii
_بهتر نیست بعد اینکه همه چیز علنی شد به این داماده بگی؟
_خودمم توی همین فکرم.
صورتش مضطرب شد و گفت:
_نزنه زیر همه چی؟!
_نه .. نگران نباش.. آدم منطقی ایه!
_خداکنه.
با صدای زنگ در همه از جاشون بلند شدن.
منم لبخندی زدم و سر جام ایستادم.
با ورود یه آقای حدوداً پنجاه ساله متوجه شدم پدر فرازه.
سلام احوال پرسی شدیدی کردیم.
بعد از اون یه خانوم خوشگل وارد شد.
با دیدن من لبخندی زد و باهام رو بوسی کرد .
گرم باهاش احوال پرسی کردم.
_عزیز دلم من فریبا ام .. مامان فراز!
_خیلی خوش وقتم از آشنایی تون فریبا جون.
_عزیزم.. منم ..واقعا پسرم خوش سلیقه است..
لبخندی زدم و گفتم:
_لطف دارید به من.
بعد از فریبا جون فراز اومد داخل.
بالاخره اون پالتوی مشکی رو درآورده بود..
کت تک توسی رنگ .. با شلوار مشکی و تیشرت مشکی زیرش.
با دیدنم لبخندی زد و گرم سلام احوال پرسی کردیم و گل رو داد دستم.
تشکر کردم و گذاشتم رو اپن آشپزخانه.
چند دقیقه ای با صحبت های بزرگ ترا گذشت.
رفتم آشپزخونه و چای ریختم و جلوی همه گرفتم.
نگاه پدر و مادر فراز خیلی خاص بود.. مشخص بود خیلی از من خوششون اومده!
این بین سنگینی نگاه فراز باعث مضطرب شدنم شد.
بعد از خوردن چای ٬ فریبا جون رو به بابام و آقای افشار که اسمش امیر بود کرد و گفت:
_آقای محتشم .. اگه اجازه بدید پروا جان و فراز جان برن یه گوشه سنگاشونو وا بکنن.
بابام ام قبول کرد و من اتاقم رو به فراز نشون دادم و وارد شدیم.
با بستن در به اتاقم نگاه کلی انداخت و گفت:
_اتاق قشنگیه..مشخصه این اتاق یه دختر درس خون و در تلاشه!
لبخندی زدم و گفتم:
_آره .. از بچگی از نمره ای غیر از بیست بیزار بودم.
_خوبه ..
_بفرمایید بشینید رو صندلی.. منم می شینم رو تخت .
سری تکون داد و نشست .
_خب؟
پرسیدم:
_خب؟
لبخندی زد و گفت:
_راستش من حوصله ی عروسی گرفتن اینا ندارم..
لبخند روی لبم ماسید.. من همیشه دلم می خواست ببینم با تور و لباس عروس چه شکلی میشم!
_اما این دلیل نمی شه عروسی نگیریم.. فقط مهمون هامون گلچین باشن..
_باشه.
لبخندی زد و گفت:
_مهمونی های زیادی دعوت میشم و تو باید داخل همشون کنارم باشی و نقش دوتا عاشق رو بازی کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
_مسخره ترین بخش!
سری تکون داد و گفت:
_احترام به خانواده ها و حفظ کردن حریم شخصی مون!
_موافقم.
_من اصلا بهت سخت نمی گیرم و خدمت کار می گیرم.
_نه نیازی نیست.. من بلدم آشپزی کنم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_مطمئنی؟
لبخندی زدم و با اطمینان گفتم:
_بعدا متوجه می شی!
سری تکون داد و گفت:
_ببینیم و تعریف کنیم..یه چیز مهم..
#تکست_خاص #love #دخترونه #تکست_ناب #عشقولانه #تنهایی #عاشقانه #عشق #عکس_نوشته #عکس_پروفایل #پروفایل
_بهتر نیست بعد اینکه همه چیز علنی شد به این داماده بگی؟
_خودمم توی همین فکرم.
صورتش مضطرب شد و گفت:
_نزنه زیر همه چی؟!
_نه .. نگران نباش.. آدم منطقی ایه!
_خداکنه.
با صدای زنگ در همه از جاشون بلند شدن.
منم لبخندی زدم و سر جام ایستادم.
با ورود یه آقای حدوداً پنجاه ساله متوجه شدم پدر فرازه.
سلام احوال پرسی شدیدی کردیم.
بعد از اون یه خانوم خوشگل وارد شد.
با دیدن من لبخندی زد و باهام رو بوسی کرد .
گرم باهاش احوال پرسی کردم.
_عزیز دلم من فریبا ام .. مامان فراز!
_خیلی خوش وقتم از آشنایی تون فریبا جون.
_عزیزم.. منم ..واقعا پسرم خوش سلیقه است..
لبخندی زدم و گفتم:
_لطف دارید به من.
بعد از فریبا جون فراز اومد داخل.
بالاخره اون پالتوی مشکی رو درآورده بود..
کت تک توسی رنگ .. با شلوار مشکی و تیشرت مشکی زیرش.
با دیدنم لبخندی زد و گرم سلام احوال پرسی کردیم و گل رو داد دستم.
تشکر کردم و گذاشتم رو اپن آشپزخانه.
چند دقیقه ای با صحبت های بزرگ ترا گذشت.
رفتم آشپزخونه و چای ریختم و جلوی همه گرفتم.
نگاه پدر و مادر فراز خیلی خاص بود.. مشخص بود خیلی از من خوششون اومده!
این بین سنگینی نگاه فراز باعث مضطرب شدنم شد.
بعد از خوردن چای ٬ فریبا جون رو به بابام و آقای افشار که اسمش امیر بود کرد و گفت:
_آقای محتشم .. اگه اجازه بدید پروا جان و فراز جان برن یه گوشه سنگاشونو وا بکنن.
بابام ام قبول کرد و من اتاقم رو به فراز نشون دادم و وارد شدیم.
با بستن در به اتاقم نگاه کلی انداخت و گفت:
_اتاق قشنگیه..مشخصه این اتاق یه دختر درس خون و در تلاشه!
لبخندی زدم و گفتم:
_آره .. از بچگی از نمره ای غیر از بیست بیزار بودم.
_خوبه ..
_بفرمایید بشینید رو صندلی.. منم می شینم رو تخت .
سری تکون داد و نشست .
_خب؟
پرسیدم:
_خب؟
لبخندی زد و گفت:
_راستش من حوصله ی عروسی گرفتن اینا ندارم..
لبخند روی لبم ماسید.. من همیشه دلم می خواست ببینم با تور و لباس عروس چه شکلی میشم!
_اما این دلیل نمی شه عروسی نگیریم.. فقط مهمون هامون گلچین باشن..
_باشه.
لبخندی زد و گفت:
_مهمونی های زیادی دعوت میشم و تو باید داخل همشون کنارم باشی و نقش دوتا عاشق رو بازی کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
_مسخره ترین بخش!
سری تکون داد و گفت:
_احترام به خانواده ها و حفظ کردن حریم شخصی مون!
_موافقم.
_من اصلا بهت سخت نمی گیرم و خدمت کار می گیرم.
_نه نیازی نیست.. من بلدم آشپزی کنم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_مطمئنی؟
لبخندی زدم و با اطمینان گفتم:
_بعدا متوجه می شی!
سری تکون داد و گفت:
_ببینیم و تعریف کنیم..یه چیز مهم..
#تکست_خاص #love #دخترونه #تکست_ناب #عشقولانه #تنهایی #عاشقانه #عشق #عکس_نوشته #عکس_پروفایل #پروفایل
۶.۲k
۱۵ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.