پارت ۹ فراز بی پروایی نویسنده: izeinabii
#پارت_۹ #فراز_بی_پروایی نویسنده:#izeinabii
_می فهممت .. اما اصلا نگران نباش .. تو هنوز خیلی جوونی و حالا حالا ها وقت داری واسه رشد و عاشقی و چیزای دیگه.. منو به عنوان یه پل ببین .. من اگه شرایطش پیش بیاد یه پسر خوب بهت معرفی می کنم که بعد از من باهاش ازدواج کنی... مطمئنا عاشق میشی و یه زندگی مشترک واقعی تشکیل می دی .. پس ناراحت هیچ چیز نباش.
حرفاش تا حدودی تونست آرومم کنه اما بازم درونم از آتیش می سوخت!
با رسیدن به خیابونمون ، تشکر کردم و خواستم پیاده شم که گفت:
_شماره ام رو سیو کن..
شماره اش رو سیو کردم و خواستم برم که گفت:
_شماره بابات هم بده..
متعجب نگاهش کردم.
_واسه ی چی؟
_رضایت والدین می خواد دانشگاه رفتن.
خندیدم و گفت:
_واسه امر خیر..
خیلی ناخودآگاه از شنیدن همچین حرفی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.
بخاطر بی جنبه بودنم فحش های زیادی نثار خودم کردم!
***************************
با ضربه ای که به در اتاقم زده شد از جام بلند شدم و گفتم:
_بفرمایید.
با باز شدن در بابا داخل شد و گفت:
_بشین.. باهات حرف دارم.
نشستم روی تخت و زل زدم به چشماش.
دستی به ریشش کشید و گفت:
_من هیچ وقت بانو نخواستم.. همیشه دلم می خواست خوشبخت بشی .. حالت خوب باشه .. و موفق باشی.. از اینکه همیشه سرت با درسات گرم بود خوشحال بودم .. من کار به قضیه ی مهیار ندارم.. اما به هر حال شده غور بالا غوز.. من دوست ندارم تا آخر عمرت تنها بمونی.. برا همین بهت می گم با مهیار ازدواج کن.. اما هیچ اجباری نیست .. یه خواستگار دیگه ام واست پیدا شده .. بهتره که بین مهیار و این پسره یکیو انتخاب کنی..اگه ام دوست نداری ازدواج کنی خب نکن.
توی دلم پوزخندی زدم.. قسمت آخر حرفش یه دروغ محض بود!
_خواستگار جدیدت مثل اینکه استاد دانشگاه است.. من به محمود (یکی از شاگردای مغازه) گفتم راجع بهش تحقیق کنه .. اونم گفت از هر کی پرسیده ازش تعریف کردن..فقط قبلا طلاق گرفته.
سری تکون دادم و گفتم:
_هر چی شما بگید..
_من میگم زنگ بزنم به باباش و بگم واسه فرداشب بیان .. حرفاتونو بزنید.. اگه خواستی که مبارکه اگه ام نه که هیچی.
سری تکون دادم و گفتم:
_باشه .
پیشونیمو بوسید و رفت.
***************
لباس ساده ولی شیکی پوشیدم و آرایش دخترونه ای چاشنی صورتم کردم.
مامان با دیدنم واسم صلوات فرستاد...
لبخندی زدم و گفتم:
_بنظرت چی می شه؟
_اونقدری دخترم خانوم هست که دل استاد دانشگاه اشو برده.. مطمئنم همه چی درست میشه!
لبخندی زدم و گفتم:
_بنظرت مهیار بفهمه چیکار می کنه؟
_دیگه چه غلطی می خواد کنه؟!
_زهرشو می ریزه!
#تکست_خاص #love #دخترونه #تکست_ناب #عشقولانه #تنهایی #عاشقانه #عشق #عکس_نوشته #عکس_پروفایل #پروفایل
_می فهممت .. اما اصلا نگران نباش .. تو هنوز خیلی جوونی و حالا حالا ها وقت داری واسه رشد و عاشقی و چیزای دیگه.. منو به عنوان یه پل ببین .. من اگه شرایطش پیش بیاد یه پسر خوب بهت معرفی می کنم که بعد از من باهاش ازدواج کنی... مطمئنا عاشق میشی و یه زندگی مشترک واقعی تشکیل می دی .. پس ناراحت هیچ چیز نباش.
حرفاش تا حدودی تونست آرومم کنه اما بازم درونم از آتیش می سوخت!
با رسیدن به خیابونمون ، تشکر کردم و خواستم پیاده شم که گفت:
_شماره ام رو سیو کن..
شماره اش رو سیو کردم و خواستم برم که گفت:
_شماره بابات هم بده..
متعجب نگاهش کردم.
_واسه ی چی؟
_رضایت والدین می خواد دانشگاه رفتن.
خندیدم و گفت:
_واسه امر خیر..
خیلی ناخودآگاه از شنیدن همچین حرفی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.
بخاطر بی جنبه بودنم فحش های زیادی نثار خودم کردم!
***************************
با ضربه ای که به در اتاقم زده شد از جام بلند شدم و گفتم:
_بفرمایید.
با باز شدن در بابا داخل شد و گفت:
_بشین.. باهات حرف دارم.
نشستم روی تخت و زل زدم به چشماش.
دستی به ریشش کشید و گفت:
_من هیچ وقت بانو نخواستم.. همیشه دلم می خواست خوشبخت بشی .. حالت خوب باشه .. و موفق باشی.. از اینکه همیشه سرت با درسات گرم بود خوشحال بودم .. من کار به قضیه ی مهیار ندارم.. اما به هر حال شده غور بالا غوز.. من دوست ندارم تا آخر عمرت تنها بمونی.. برا همین بهت می گم با مهیار ازدواج کن.. اما هیچ اجباری نیست .. یه خواستگار دیگه ام واست پیدا شده .. بهتره که بین مهیار و این پسره یکیو انتخاب کنی..اگه ام دوست نداری ازدواج کنی خب نکن.
توی دلم پوزخندی زدم.. قسمت آخر حرفش یه دروغ محض بود!
_خواستگار جدیدت مثل اینکه استاد دانشگاه است.. من به محمود (یکی از شاگردای مغازه) گفتم راجع بهش تحقیق کنه .. اونم گفت از هر کی پرسیده ازش تعریف کردن..فقط قبلا طلاق گرفته.
سری تکون دادم و گفتم:
_هر چی شما بگید..
_من میگم زنگ بزنم به باباش و بگم واسه فرداشب بیان .. حرفاتونو بزنید.. اگه خواستی که مبارکه اگه ام نه که هیچی.
سری تکون دادم و گفتم:
_باشه .
پیشونیمو بوسید و رفت.
***************
لباس ساده ولی شیکی پوشیدم و آرایش دخترونه ای چاشنی صورتم کردم.
مامان با دیدنم واسم صلوات فرستاد...
لبخندی زدم و گفتم:
_بنظرت چی می شه؟
_اونقدری دخترم خانوم هست که دل استاد دانشگاه اشو برده.. مطمئنم همه چی درست میشه!
لبخندی زدم و گفتم:
_بنظرت مهیار بفهمه چیکار می کنه؟
_دیگه چه غلطی می خواد کنه؟!
_زهرشو می ریزه!
#تکست_خاص #love #دخترونه #تکست_ناب #عشقولانه #تنهایی #عاشقانه #عشق #عکس_نوشته #عکس_پروفایل #پروفایل
۸.۷k
۱۵ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.