پارت 107
پارت 107
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
گوشی رو سرجاش گذاشتم و رو به متین گفتم :< داداش.. میتونی برام یه بلیط جور کنی برای فردا؟ >
متین :< حتما. >
دیانا :< همگی بریم! >
نیکا :< آخ جون ایران! >
خندیدمو گفتم :< انگاری تو بیشتر از ما ذوق داری. >
نیکا با ذوق گفت :< آخه برای اولین باره میخوام ایرانو ببینم >
متین :< پس 5 تا بلیط برای فردا. >
فردریک :< 6 تا! >
سوالی به سمت فرد برگشتیم..
دیانا :< کی اومدی بابا؟ >
فردریک :< همین الان >
متین خندید و گفت :< پس شما هم بله؟ >
فردریک دستشو تو جیب شلوارش کرد و گفت :< بدم نمیاد تابستونو یکم استراحت کنم... >
متین :< پس من زودتر برم دنبال کارا. >
سری تکون دادم و رو به سامیار گفتم :< بریم چمدون مونو جمع کنیم مامانی >
سامیار :< داریم میریم سفر مامانی؟ >
لبخندی زدمو گفتم :< نه گل پسرم داریم برمیگردیم خونه ی واقعی مون..! >
****
بعد از تحویل چمدونها از فرودگاه خارج شدیم...
به آسمون خیره شدم.. بازم هم هوای
تهران... هرچقدرم آلوده بود بازم دوستش داشتم.. جایی که هستمو دوست دارم.. این کشور رو دوست دارم.. این جا جایی بود که مشهور شدم.. این جا جایی بود که زمین خوردم... این جا جایی بود که عاشق شدم!(:
همین که عینکمو برداشتم و از پله ها پایین اومدم مردم به هیجان افتادند و دوربین هاشون آماده ی عکس برداری شد...
تعجب کردم.. فکر نمی کردم همچین برخوردی داشته باشن باهام..
کم کم جمعیتِ دورم داشتند زیاد میشدند که ماشین محراب رو به روم توی خیابون وایستاد و محراب و مهشاد از پیاده شدند.
مهشاد با خوشحالی زل زد بهم، یه قدم جلو اومد و منو گرفت تو بغلش.
محکم بغلش کردمو گفتم :< مهشاد.. >
مهشاد با خوشحالی گفت :< ای جان...دلم برات تنگ شده بود...حسرتمون شده بود دوباره صورت مغرورتو ببینیم... >
خندیدمو گفتم :< بیشعور... >
مهشاد جدا شدو گفت :< والا بخدا. >
بعد نگاهش به متین و نیکا و فرد خورد و با خجالت گفت :< عه سلام.. ببخشید ندیده بودمتون.. >
بقیه هم جواب سلام مهشاد رو دادند.
محراب :< نیست که خوشحالیِ مفرد گرفته چشماش دو دو تا چهار تا میبینه.. >
خندیدمو گفتم :< میخواین مارو اینجا نگه دارین تا دوربیناشونو بکنن تو حلق مون؟ >
بعد به جمعیت اشاره کردم.
محراب خندید و در ون رو باز کرد و گفت :< بفرمایین سوار شین خانومِ سوپراستار.. >
سوار شدیم و محراب ماشینو روشن کرد.
از پنجره به مردم نگاه کردمو گفتم :< ولی.. مردم چرا برای عکس گرفتن دورم جمع شدن؟ >
مهشاد :< تو خبرا رو نداری؟ >
دیانا :< چه خبرایی؟ >
مهشاد :< یه سالی میشه که بی گناهیت ثابت شده... >
با بُهت به محراب خیره شدم و گفتم :< چجوری؟ >
محراب خندید و گفت :< بماند... مارو دست کم گرفتیا.. >
نیکا با خوشحالی دستشو گذاشت رو شونم و گفت :< اینکه عالیه >
سری تکون دادم و به خونه ی محراب و مهشاد رسیدیم..
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
گوشی رو سرجاش گذاشتم و رو به متین گفتم :< داداش.. میتونی برام یه بلیط جور کنی برای فردا؟ >
متین :< حتما. >
دیانا :< همگی بریم! >
نیکا :< آخ جون ایران! >
خندیدمو گفتم :< انگاری تو بیشتر از ما ذوق داری. >
نیکا با ذوق گفت :< آخه برای اولین باره میخوام ایرانو ببینم >
متین :< پس 5 تا بلیط برای فردا. >
فردریک :< 6 تا! >
سوالی به سمت فرد برگشتیم..
دیانا :< کی اومدی بابا؟ >
فردریک :< همین الان >
متین خندید و گفت :< پس شما هم بله؟ >
فردریک دستشو تو جیب شلوارش کرد و گفت :< بدم نمیاد تابستونو یکم استراحت کنم... >
متین :< پس من زودتر برم دنبال کارا. >
سری تکون دادم و رو به سامیار گفتم :< بریم چمدون مونو جمع کنیم مامانی >
سامیار :< داریم میریم سفر مامانی؟ >
لبخندی زدمو گفتم :< نه گل پسرم داریم برمیگردیم خونه ی واقعی مون..! >
****
بعد از تحویل چمدونها از فرودگاه خارج شدیم...
به آسمون خیره شدم.. بازم هم هوای
تهران... هرچقدرم آلوده بود بازم دوستش داشتم.. جایی که هستمو دوست دارم.. این کشور رو دوست دارم.. این جا جایی بود که مشهور شدم.. این جا جایی بود که زمین خوردم... این جا جایی بود که عاشق شدم!(:
همین که عینکمو برداشتم و از پله ها پایین اومدم مردم به هیجان افتادند و دوربین هاشون آماده ی عکس برداری شد...
تعجب کردم.. فکر نمی کردم همچین برخوردی داشته باشن باهام..
کم کم جمعیتِ دورم داشتند زیاد میشدند که ماشین محراب رو به روم توی خیابون وایستاد و محراب و مهشاد از پیاده شدند.
مهشاد با خوشحالی زل زد بهم، یه قدم جلو اومد و منو گرفت تو بغلش.
محکم بغلش کردمو گفتم :< مهشاد.. >
مهشاد با خوشحالی گفت :< ای جان...دلم برات تنگ شده بود...حسرتمون شده بود دوباره صورت مغرورتو ببینیم... >
خندیدمو گفتم :< بیشعور... >
مهشاد جدا شدو گفت :< والا بخدا. >
بعد نگاهش به متین و نیکا و فرد خورد و با خجالت گفت :< عه سلام.. ببخشید ندیده بودمتون.. >
بقیه هم جواب سلام مهشاد رو دادند.
محراب :< نیست که خوشحالیِ مفرد گرفته چشماش دو دو تا چهار تا میبینه.. >
خندیدمو گفتم :< میخواین مارو اینجا نگه دارین تا دوربیناشونو بکنن تو حلق مون؟ >
بعد به جمعیت اشاره کردم.
محراب خندید و در ون رو باز کرد و گفت :< بفرمایین سوار شین خانومِ سوپراستار.. >
سوار شدیم و محراب ماشینو روشن کرد.
از پنجره به مردم نگاه کردمو گفتم :< ولی.. مردم چرا برای عکس گرفتن دورم جمع شدن؟ >
مهشاد :< تو خبرا رو نداری؟ >
دیانا :< چه خبرایی؟ >
مهشاد :< یه سالی میشه که بی گناهیت ثابت شده... >
با بُهت به محراب خیره شدم و گفتم :< چجوری؟ >
محراب خندید و گفت :< بماند... مارو دست کم گرفتیا.. >
نیکا با خوشحالی دستشو گذاشت رو شونم و گفت :< اینکه عالیه >
سری تکون دادم و به خونه ی محراب و مهشاد رسیدیم..
۱۲.۷k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.