⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 108
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
دیانا :< خونتو عوض کردی؟ قشنگه... >
مهشاد بی حواس گفت :< آره.. حالا خونه ی ارسلانو ندیدی >
یاد ارسلان افتادم.. چرا اون نیومد فرودگاه؟ هرچقدم که زنگ میزنم خطش خاموشه..
دیانا :< ارسلا.. >
مهشاد وسط حرفم سریع گفت :< بفرمایین داخل.. >
داخل رفتیم و مهشاد مشغول پذیرایی شد...
یه کم انرژی از دست رفتم رو پس گرفتم و رو به محراب و مهشاد گفتم :< متین برادرمه، نیکا هم زن داداش گلم >
نیکا زودتر گفت :< خوشبختم! >
همه خندیدند و مهشاد گفت :< دیانا.. معلومه از اون زنداداش پایه هاستا! >
چشمکی زدمو گفتم :< کجاشو دیدی.. >
محراب دستشو سمت متین دراز کردو گفت :< خوشبختم >
متین هم دست داد و گفت :< همچنین. >
ادامه دادم :< ایشونم فردریک، ناپدریم هست که توی این دو سال یه پدر واقعی برای منو متین بود... >
محراب :< خوش اومدین.. >
فردریک با ته لهجه ای که داشت گفت :< مرسی >
متین خندید و گفت :< بابا... فکر کنم کم کم باید لهجه ی ایرانی بگیری >
فردریک :< من که بعد تابستون برمیگردم... شما زحمت میکشی تو جاهای لازم ترجمه میکنی. >
متین :< همیشه ضدحالی >
همه خندیدند که مهشاد گفت :< دیانا... این دوتا وروجک برادر زاده هاتن؟ >
نگاهی به سامیار انداختم و گفتم :< یکیشون پسرخودمه. >
چشمهای محراب و مهشاد گرد شد و محراب گفت :< کدومشون؟ >
دیانا :< حدست کدومه؟ >
محراب تو صورت سامیار و رامیار دقیق شدو گفت :< این چشم مشکیه به ارسلان شباهت داره. >
مهشاد :< چشم عسلیه کپی نیکاعه.. >
بعد دستاشو بهم زد و گفت :< پس پسر ارسلان اینه! >
خم شد و نزدیک صورت سامیار رفت و گفت :< اسمت چیه شیرین خاله؟ >
سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت :< سامیار >
با لبخند سرش رو تکان دادو رو به رامیار گفت :< اسم شما چی خوشتیپ؟ >
رامیار لبخندی زد و گفت :< رامیار >
مهشاد عقب کشید و گفت :< خوشگلنا. مراقب باشین ندزدنشون >
خندیدیم که صدای زنی از طبقه بالا اومد :< مهشاد جان بیا رها بیدار شده من باید برم.. >
مهشاد :< ممنون مرضیه خانم زحمت کشیدین.. میتونین برین.. >
بعد بلند شد و طبقه بالا رفت و با یه دختر بچه تو بغلش بیرون اومد و گفت :< اینم رها خانومِ 2 ساله، دخمل من >
لبخندی زدمو گفتم :< شبیه هردوتونه... >
نیکا هم سرشو تکون داد و گفت :< ترکیبی از محراب و مهشاد... >
مهشاد لبخندی زد و کنارم نشست.
پارت 108
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
دیانا :< خونتو عوض کردی؟ قشنگه... >
مهشاد بی حواس گفت :< آره.. حالا خونه ی ارسلانو ندیدی >
یاد ارسلان افتادم.. چرا اون نیومد فرودگاه؟ هرچقدم که زنگ میزنم خطش خاموشه..
دیانا :< ارسلا.. >
مهشاد وسط حرفم سریع گفت :< بفرمایین داخل.. >
داخل رفتیم و مهشاد مشغول پذیرایی شد...
یه کم انرژی از دست رفتم رو پس گرفتم و رو به محراب و مهشاد گفتم :< متین برادرمه، نیکا هم زن داداش گلم >
نیکا زودتر گفت :< خوشبختم! >
همه خندیدند و مهشاد گفت :< دیانا.. معلومه از اون زنداداش پایه هاستا! >
چشمکی زدمو گفتم :< کجاشو دیدی.. >
محراب دستشو سمت متین دراز کردو گفت :< خوشبختم >
متین هم دست داد و گفت :< همچنین. >
ادامه دادم :< ایشونم فردریک، ناپدریم هست که توی این دو سال یه پدر واقعی برای منو متین بود... >
محراب :< خوش اومدین.. >
فردریک با ته لهجه ای که داشت گفت :< مرسی >
متین خندید و گفت :< بابا... فکر کنم کم کم باید لهجه ی ایرانی بگیری >
فردریک :< من که بعد تابستون برمیگردم... شما زحمت میکشی تو جاهای لازم ترجمه میکنی. >
متین :< همیشه ضدحالی >
همه خندیدند که مهشاد گفت :< دیانا... این دوتا وروجک برادر زاده هاتن؟ >
نگاهی به سامیار انداختم و گفتم :< یکیشون پسرخودمه. >
چشمهای محراب و مهشاد گرد شد و محراب گفت :< کدومشون؟ >
دیانا :< حدست کدومه؟ >
محراب تو صورت سامیار و رامیار دقیق شدو گفت :< این چشم مشکیه به ارسلان شباهت داره. >
مهشاد :< چشم عسلیه کپی نیکاعه.. >
بعد دستاشو بهم زد و گفت :< پس پسر ارسلان اینه! >
خم شد و نزدیک صورت سامیار رفت و گفت :< اسمت چیه شیرین خاله؟ >
سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت :< سامیار >
با لبخند سرش رو تکان دادو رو به رامیار گفت :< اسم شما چی خوشتیپ؟ >
رامیار لبخندی زد و گفت :< رامیار >
مهشاد عقب کشید و گفت :< خوشگلنا. مراقب باشین ندزدنشون >
خندیدیم که صدای زنی از طبقه بالا اومد :< مهشاد جان بیا رها بیدار شده من باید برم.. >
مهشاد :< ممنون مرضیه خانم زحمت کشیدین.. میتونین برین.. >
بعد بلند شد و طبقه بالا رفت و با یه دختر بچه تو بغلش بیرون اومد و گفت :< اینم رها خانومِ 2 ساله، دخمل من >
لبخندی زدمو گفتم :< شبیه هردوتونه... >
نیکا هم سرشو تکون داد و گفت :< ترکیبی از محراب و مهشاد... >
مهشاد لبخندی زد و کنارم نشست.
۱۷.۲k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.