⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 106
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
نگاهم سُر خورد روی سامیار... سریع به ذهنم رسید و به سمت تلفن پرواز کردم...
شماره رو توی ذهنم مرور کردم و بلافاصله شماره ی ارسلانو گرفتم ولی هرچی زنگ میزدم خطش خاموش بود..
بی خیال شدم، یادم باشه بعدا بهش زنگ بزنم حتما..
این بار شماره ی مهشاد رو گرفتم...
بعد دو سه تا بوق با تردید جواب داد :< بله؟ >
با هیجان گفتم :< مهشاد... >
مهشاد :< شما؟ >
دیانا :< خیلی کند ذهنی >
مهشاد :< دیانا؟؟!! >
بغضم گرفت.. چقدر دلم براش تنگ شده بود..
مهشاد تند گفت :< دیا.. عزیزدلم.. خودتی؟ جونِ من حرف بزن >
یهویی داد کشید :< محراب! >
گوشی رو از صدای دادش دور بُردم... دوباره صداش که از هیجان می لرزید توی گوشی پیچید :< دیانا...هستی؟ >
دیانا :< آره >
مهشاد :< الهی قربونت برم... میدونی چقد دلم برای صدات تنگ شده بود؟ >
چونه اش شروع به لرزیدن کرد...اما زود بود...اگه قرار بود گریه کنم...
صدای محراب اومد :< جانم مهشاد؟ >
مهشاد :< د...دیاناعه... >
صدای متعجب محراب اومد :< چی میگی؟ >
مهشاد :< بخدا..پ..پشت خطه! >
صدای مهشاد دور شد، فکر کنم محراب گوشی رو از دستش گرفت..
محراب :< دیانا؟ خودتی؟ >
دیانا :< خودمم.. >
محراب :< معلومه این همه وقت کجا بودی دیانا؟ ما دوساله در به در دنبالتیم! ارسلان وقتی فهمید از کشور خارج شدی بیشتر کشورهارو گشت و نبودی... دیگه نا امید شده بودیم >
با تعجب گفتم :< شما چجوری فهمیدین از کشور خارج شدم؟ >
محراب :< ممدرضا بعد اینکه فیلم های دوربین ها رو دوباره میبینه متوجه میشه که شیما ازت خواسته بری تو ماشین و میفهمه شیما تو گم شدن تو دست داشته و بعدشم به ما خبر میده.. >
با بهت گفتم :< بعدش؟.. >
محراب :< ارسلان یجوری عصبانی بود که شیما حتی جرئت نکرد یه کلمه دروغ بگه.. همه چیو راجب اینکه مامانت بردتت بهمون گفت ولی نگفت کجا بردتت.. >
دیانا :< شو..شوخی میکنی. >
محراب :< من با تو شوخی دارم؟! >
با ذوق گفتم :< محراب.. دارم بر میگردم ایران >
صدای خوشحالش از پشت گوشی مشخص بود :< واقعا؟.. وای بچه ها بفهمن میمیرن از خوشی.. >
خندیدم و گفتم :< میدونم خیلی دوسم دارین.. سکته شون ندی حالا >
محراب :< خبه خبه کم نوشابه برا خودت باز کن.. حالا کِی میای؟ >
دیانا :< با اولین بلیط برمیگردم.. >
محراب :< مراقب خودت باشی آبجی خانوم.. دوباره گم نشی! >
خندیدمو گفتم :< برو خودتو مسخره کن کاکو.. خدافظ >
خندید و گفت :< منتظرتیم.. خداحافظ >
پارت 106
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
نگاهم سُر خورد روی سامیار... سریع به ذهنم رسید و به سمت تلفن پرواز کردم...
شماره رو توی ذهنم مرور کردم و بلافاصله شماره ی ارسلانو گرفتم ولی هرچی زنگ میزدم خطش خاموش بود..
بی خیال شدم، یادم باشه بعدا بهش زنگ بزنم حتما..
این بار شماره ی مهشاد رو گرفتم...
بعد دو سه تا بوق با تردید جواب داد :< بله؟ >
با هیجان گفتم :< مهشاد... >
مهشاد :< شما؟ >
دیانا :< خیلی کند ذهنی >
مهشاد :< دیانا؟؟!! >
بغضم گرفت.. چقدر دلم براش تنگ شده بود..
مهشاد تند گفت :< دیا.. عزیزدلم.. خودتی؟ جونِ من حرف بزن >
یهویی داد کشید :< محراب! >
گوشی رو از صدای دادش دور بُردم... دوباره صداش که از هیجان می لرزید توی گوشی پیچید :< دیانا...هستی؟ >
دیانا :< آره >
مهشاد :< الهی قربونت برم... میدونی چقد دلم برای صدات تنگ شده بود؟ >
چونه اش شروع به لرزیدن کرد...اما زود بود...اگه قرار بود گریه کنم...
صدای محراب اومد :< جانم مهشاد؟ >
مهشاد :< د...دیاناعه... >
صدای متعجب محراب اومد :< چی میگی؟ >
مهشاد :< بخدا..پ..پشت خطه! >
صدای مهشاد دور شد، فکر کنم محراب گوشی رو از دستش گرفت..
محراب :< دیانا؟ خودتی؟ >
دیانا :< خودمم.. >
محراب :< معلومه این همه وقت کجا بودی دیانا؟ ما دوساله در به در دنبالتیم! ارسلان وقتی فهمید از کشور خارج شدی بیشتر کشورهارو گشت و نبودی... دیگه نا امید شده بودیم >
با تعجب گفتم :< شما چجوری فهمیدین از کشور خارج شدم؟ >
محراب :< ممدرضا بعد اینکه فیلم های دوربین ها رو دوباره میبینه متوجه میشه که شیما ازت خواسته بری تو ماشین و میفهمه شیما تو گم شدن تو دست داشته و بعدشم به ما خبر میده.. >
با بهت گفتم :< بعدش؟.. >
محراب :< ارسلان یجوری عصبانی بود که شیما حتی جرئت نکرد یه کلمه دروغ بگه.. همه چیو راجب اینکه مامانت بردتت بهمون گفت ولی نگفت کجا بردتت.. >
دیانا :< شو..شوخی میکنی. >
محراب :< من با تو شوخی دارم؟! >
با ذوق گفتم :< محراب.. دارم بر میگردم ایران >
صدای خوشحالش از پشت گوشی مشخص بود :< واقعا؟.. وای بچه ها بفهمن میمیرن از خوشی.. >
خندیدم و گفتم :< میدونم خیلی دوسم دارین.. سکته شون ندی حالا >
محراب :< خبه خبه کم نوشابه برا خودت باز کن.. حالا کِی میای؟ >
دیانا :< با اولین بلیط برمیگردم.. >
محراب :< مراقب خودت باشی آبجی خانوم.. دوباره گم نشی! >
خندیدمو گفتم :< برو خودتو مسخره کن کاکو.. خدافظ >
خندید و گفت :< منتظرتیم.. خداحافظ >
۲۳.۸k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.