⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 109
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
سامیار که رو پام بود بلند شد و رو به رها گفت :< میخوای بریم بازی کنیم؟ >
محراب خندید و گفت :< جون به جونش کنی بچه ی ارسلانه خوب بلده مخ بزنه >
خندیدمو گفتم :< کوفت.. >
بچه ها بلند شدن برن تو اتاق بازی کنن که محراب گفت :< فسقلیا میخواین برین پارک بازی کنین؟ >
سه تایی با ذوق گفتن :< آرههه >
مهشاد :< وا.. محراب تازه چند ساعته رسیدن بزار خستگی در کنن بعد >
محراب چشم و ابرویی برای مهشاد اومد و یه چیزی در گوشش گفت که مهشاد سریع گفت :< راست میگه بیاین بچه ها رو ببریم پارک بازی کنن خودمونم اونجا ادامه ی حرفامونو میزنیم >
مشکوک بهشون نگاه کردمو باشه ای گفتم..
رفتیم همون پارک نزدیک محله ی ارسلان اینا..
برام عجیب بود محراب چرا اومده پارکی که انقدر از خونه ی خودش دوره!..
زیر انداز انداختیم و بچه ها دویدن داخل پارک..
میخواستم بشینم که محراب گفت :< نمیخوای بری بگردی تو پارک؟ >
دیانا :< نه حسش نیست >
خواستم بشینم که باز مهشاد گفت :< همیشه این موقعِ شب قهوه میخوردی، یه کافه اینجا هست برو اونجا >
دیانا :< وا.. خب اگه قهوه بخوام خودم میرم دیگه.. تازه الان حوصله ندارم میخوام بشینم.. >
محراب و مهشاد به هم نگاهی انداختن، خواستم بشینم که این سری نیکا گفت :< دیانا میتونی از داخل ماشین کیفمو بیاری؟ >
پوفی کشیدم و گفتم :< باشه بابا، معلوم نیست چیکارم دارین که هی میخواین منو بپیچونین >
به سمت ماشین رفتم که صدای آشنایی رو شنیدم..
با دیدن مصاحبه ی شقایق که از تلویزیون عمومی پارک پخش میشد، سرجام وایستادم و روی نیمکتی نشستم.
تقریبا یه ربعی میشد که چشمم به تلویزیون بود..
آخرای مصاحبه اش بود که شقایق گفت :< یه مژده برای ملت ایران.. شنیدم دیانا رحیمی برگشته.. دوست دارم اگه داره صدای منو میشنوه برگرده به سینما و دوباره تو فیلم ها نقش آفرینی کنه.. >
صدای جیغ و دست بلند شد و کساییم که توی پارک بودن شروع کردن به دست زدن... آهی
کشیدم و سرمو گرفتم بالا... یعنی این مردم همونایین که یه روز منو از خودشون روندن؟ باور کنم؟ هه...سخته!
هنوز دست میزدن
که یکیشون برگشت سمت من... یهو جا خوردم! الانه که بریزن سرم!
سرمو گرفتم پایین که دختره داد زد :< خدای من، دیانا رحیمی.. >
همه واسه عکس و امضا ریختن سرم... ولی.. خوشحال بودم! دلم واسه این چیزا تنگ شده بود،
با ذوق و هیجان به همشون عکس و امضا میدادم...
نمیدونم چقدر گذشت بالاخره همه متفرق شدن...
میخواستم برگردم پیش بقیه که صدایی از پشتم اومد :< به منم یه امضا میدی؟ >
پارت 109
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
سامیار که رو پام بود بلند شد و رو به رها گفت :< میخوای بریم بازی کنیم؟ >
محراب خندید و گفت :< جون به جونش کنی بچه ی ارسلانه خوب بلده مخ بزنه >
خندیدمو گفتم :< کوفت.. >
بچه ها بلند شدن برن تو اتاق بازی کنن که محراب گفت :< فسقلیا میخواین برین پارک بازی کنین؟ >
سه تایی با ذوق گفتن :< آرههه >
مهشاد :< وا.. محراب تازه چند ساعته رسیدن بزار خستگی در کنن بعد >
محراب چشم و ابرویی برای مهشاد اومد و یه چیزی در گوشش گفت که مهشاد سریع گفت :< راست میگه بیاین بچه ها رو ببریم پارک بازی کنن خودمونم اونجا ادامه ی حرفامونو میزنیم >
مشکوک بهشون نگاه کردمو باشه ای گفتم..
رفتیم همون پارک نزدیک محله ی ارسلان اینا..
برام عجیب بود محراب چرا اومده پارکی که انقدر از خونه ی خودش دوره!..
زیر انداز انداختیم و بچه ها دویدن داخل پارک..
میخواستم بشینم که محراب گفت :< نمیخوای بری بگردی تو پارک؟ >
دیانا :< نه حسش نیست >
خواستم بشینم که باز مهشاد گفت :< همیشه این موقعِ شب قهوه میخوردی، یه کافه اینجا هست برو اونجا >
دیانا :< وا.. خب اگه قهوه بخوام خودم میرم دیگه.. تازه الان حوصله ندارم میخوام بشینم.. >
محراب و مهشاد به هم نگاهی انداختن، خواستم بشینم که این سری نیکا گفت :< دیانا میتونی از داخل ماشین کیفمو بیاری؟ >
پوفی کشیدم و گفتم :< باشه بابا، معلوم نیست چیکارم دارین که هی میخواین منو بپیچونین >
به سمت ماشین رفتم که صدای آشنایی رو شنیدم..
با دیدن مصاحبه ی شقایق که از تلویزیون عمومی پارک پخش میشد، سرجام وایستادم و روی نیمکتی نشستم.
تقریبا یه ربعی میشد که چشمم به تلویزیون بود..
آخرای مصاحبه اش بود که شقایق گفت :< یه مژده برای ملت ایران.. شنیدم دیانا رحیمی برگشته.. دوست دارم اگه داره صدای منو میشنوه برگرده به سینما و دوباره تو فیلم ها نقش آفرینی کنه.. >
صدای جیغ و دست بلند شد و کساییم که توی پارک بودن شروع کردن به دست زدن... آهی
کشیدم و سرمو گرفتم بالا... یعنی این مردم همونایین که یه روز منو از خودشون روندن؟ باور کنم؟ هه...سخته!
هنوز دست میزدن
که یکیشون برگشت سمت من... یهو جا خوردم! الانه که بریزن سرم!
سرمو گرفتم پایین که دختره داد زد :< خدای من، دیانا رحیمی.. >
همه واسه عکس و امضا ریختن سرم... ولی.. خوشحال بودم! دلم واسه این چیزا تنگ شده بود،
با ذوق و هیجان به همشون عکس و امضا میدادم...
نمیدونم چقدر گذشت بالاخره همه متفرق شدن...
میخواستم برگردم پیش بقیه که صدایی از پشتم اومد :< به منم یه امضا میدی؟ >
۲۲.۲k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.