⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 105
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
فردریک :< بهت نگفتم اینکارو نکن؟ بهت نگفتم این کار آخر عاقبت نداره؟ حالا میخوای چیکار کنی؟ من بدون تو چیکار کنم؟ >
مهناز :< بس کن فرد.. فرار میکنم تو هم بعدا میای پیشم، باشه؟ >
فردریک :< مهناز دیگه دیر شده...دست بکش از کارت...تو لو رفتی! همین الانه که پلیسا بریزن تو خونه >
مهناز :< نباید اینجوری بشه.. نباید اینجوری تموم بشه.. >
فردریک :< همه ی امضاهای تو پای قرارداد هاست... متاسفم مهناز... تو شکست خوردی.اینو قبول کن >
مامان داد کشید :< من شکست نخوردم!من هیچ وقت شکست نمیخورم...الانم پرواز دارم...میرم برای همیشه میرم...هیچی برام مهم
نیست! هیچ کدومتون مهم نیستین! >
در باز شد و مامان با یه چمدون بیرون اومد... نگاهی به منو متین انداختو یه قدم بهمون نزدیک شد و گفت :< من.. میخواستم زندگیتونو رویایی کنم... خودتون نخواستین! از اولم لیاقت نداشتین... خوبه.. حالا میتونین برین.. آزادین.. >
دیانا :< داری میری؟ به همین راحتی؟ اینهمه نگه داشتن من برای دو سال الکی بود؟ چرا نذاشتی از اول برم در حالی که منو ول کردی؟ این چه بازیه مسخره ایه؟! >
همه ی حرفام با داد بود..
نگاه سردی انداخت و هیچی نگفت..
متین دستمو توی دستش گرفت و
فشرد و نیکا دستشو گذاشت سر شونه ام...
چطور؟ چطور میتونست به ما که بچه هاش بودیم اینطوری نگاه
کنه؟
به سمت در رفت و بازش کرد که پلیسا ریختن داخل و دورش کردن... فردریک از اتاق بیرون
اومد و با ناراحتی به مامان خیره شد و زیرلب گفت :< خودت خواستی.. >
بارانو دستگیر کردن و بردن... سامیار همراه رامیار از پله ها پایین اومد... یکی از پلیسها به سمت فردریک اومد و
گفت :< باید برای چند سوال همراه ما بیاید. >
نگاهی به ما انداخت که فردریک سریع گفت :< اونا از ماجرا خبری ندارن. >
پلیس سری تکون دادو فردریک کتشو پوشید، یه قدم جلو رفتم که گفت :< بالاخره میتونی برگردی.. برو...به دوستات اطالع بده >
بی توجه به حرفش گفتم :< مراقب خودت باش...بابا >
لبخندی زد و رفت...
متین لبخندی زد و یهویی گفت :< بالاخره از اسارت آزاد شدیم! >
دیانا :< تو میدونستی؟ >
متین :< اوهوم. >
دیانا :< بیشعور! >
متین :< مامان از وقتی با فردریک ازدواج کرد تمام سهامشو بالا کشید و اونو خونه نشین کرد...بالاخره فرد اموالشو پس میگیره >
آهی کشیدم... مامان چیکار کرده بود با زندگیش؟
یهو نیکا جیغی کشید و گفت :< آخ جوووون! >
همه خندیدیم...بعد 2 سال از ته دل خندیدیم... به سامیار و رامیار نگاه کردم که با تعجب به ما که غش غش می
خندیدیم زل زده بودن...
پارت 105
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
فردریک :< بهت نگفتم اینکارو نکن؟ بهت نگفتم این کار آخر عاقبت نداره؟ حالا میخوای چیکار کنی؟ من بدون تو چیکار کنم؟ >
مهناز :< بس کن فرد.. فرار میکنم تو هم بعدا میای پیشم، باشه؟ >
فردریک :< مهناز دیگه دیر شده...دست بکش از کارت...تو لو رفتی! همین الانه که پلیسا بریزن تو خونه >
مهناز :< نباید اینجوری بشه.. نباید اینجوری تموم بشه.. >
فردریک :< همه ی امضاهای تو پای قرارداد هاست... متاسفم مهناز... تو شکست خوردی.اینو قبول کن >
مامان داد کشید :< من شکست نخوردم!من هیچ وقت شکست نمیخورم...الانم پرواز دارم...میرم برای همیشه میرم...هیچی برام مهم
نیست! هیچ کدومتون مهم نیستین! >
در باز شد و مامان با یه چمدون بیرون اومد... نگاهی به منو متین انداختو یه قدم بهمون نزدیک شد و گفت :< من.. میخواستم زندگیتونو رویایی کنم... خودتون نخواستین! از اولم لیاقت نداشتین... خوبه.. حالا میتونین برین.. آزادین.. >
دیانا :< داری میری؟ به همین راحتی؟ اینهمه نگه داشتن من برای دو سال الکی بود؟ چرا نذاشتی از اول برم در حالی که منو ول کردی؟ این چه بازیه مسخره ایه؟! >
همه ی حرفام با داد بود..
نگاه سردی انداخت و هیچی نگفت..
متین دستمو توی دستش گرفت و
فشرد و نیکا دستشو گذاشت سر شونه ام...
چطور؟ چطور میتونست به ما که بچه هاش بودیم اینطوری نگاه
کنه؟
به سمت در رفت و بازش کرد که پلیسا ریختن داخل و دورش کردن... فردریک از اتاق بیرون
اومد و با ناراحتی به مامان خیره شد و زیرلب گفت :< خودت خواستی.. >
بارانو دستگیر کردن و بردن... سامیار همراه رامیار از پله ها پایین اومد... یکی از پلیسها به سمت فردریک اومد و
گفت :< باید برای چند سوال همراه ما بیاید. >
نگاهی به ما انداخت که فردریک سریع گفت :< اونا از ماجرا خبری ندارن. >
پلیس سری تکون دادو فردریک کتشو پوشید، یه قدم جلو رفتم که گفت :< بالاخره میتونی برگردی.. برو...به دوستات اطالع بده >
بی توجه به حرفش گفتم :< مراقب خودت باش...بابا >
لبخندی زد و رفت...
متین لبخندی زد و یهویی گفت :< بالاخره از اسارت آزاد شدیم! >
دیانا :< تو میدونستی؟ >
متین :< اوهوم. >
دیانا :< بیشعور! >
متین :< مامان از وقتی با فردریک ازدواج کرد تمام سهامشو بالا کشید و اونو خونه نشین کرد...بالاخره فرد اموالشو پس میگیره >
آهی کشیدم... مامان چیکار کرده بود با زندگیش؟
یهو نیکا جیغی کشید و گفت :< آخ جوووون! >
همه خندیدیم...بعد 2 سال از ته دل خندیدیم... به سامیار و رامیار نگاه کردم که با تعجب به ما که غش غش می
خندیدیم زل زده بودن...
۱۵.۲k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.