جاسوس پارت ۴۵
____________
ویو شوگا
با چندتا بادیگارد وارد عمارت شدم که لی رو دیدم
لی:به ببین کی اینجاست مین یونگی ملقب به شوگا فکر نمیکردم بیایی یعنی اینقدر برات مهمه؟ حالا ولش اسلحه ها
شوگا:اول ا/ت
لی:بالا اتاق اول سمت چپ حالا بدشون
به یکی از بادیگاردها سپردم بهش بده و اگه ا/ت نبود بهش خبر بدم و بگیرش و اگه بود بکشش منم رفتم بالا تو همون اتاقی که گفت نبودش بدجوری عصبی شدم که دیدم چندتا لباس دخترونه زمینه نگاه کردم لباس ا/ت بودم دقت که کردم دیدم صدای آب میاد سریع رفتم تو حموم با اون صحنه مواجه شدم
*مکالمه*
به بادیگاردم گفتم بکشش و منم بدن و موهای ا/ت رو خشک کردم لباس هاشو تنش کردم و براید بردمش پایین گذاشتم تو ماشین و رفتیم سمت عمارت
*پرش زمانی به ۱ ساعت بعد*
رفتم تو اتاق دیدم ا/ت بیدار شده
شوگا:ا/ت😃
ا/ت:ارباب؟*سرد*
شوگا: ا/ت من معذرت میخوام نباید باهات اینجوری میکردم*بغض*
ا/ت:خ...خوب که چی*سرد ولی کمی بغض داشت*
شوگا:منظورت چیه
ا/ت:م...من دیگه نمیخوام اینجا بمونم
شوگا: چییی
ا/ت: دیگه تحمل ندارم شوگا هرچی راه اومدم یه بلایی سرم آوردی اصلا دوسم داری؟ یا نه فقط میخواستی باهام خوشبگذرونی؟؟؟؟ بسه دیگه من میرم *عصبیی* *بلند شد که شوگا دستش رو گرفت*
شوگا:کجا کجا من نمیزارم جایی بری
ا/ت:ولم کن
انداختمش رو تخت روش خیمه زدم و ل.ب.م رو ل.ب.ش گذاشتم و آروم م.ک میزدم تقلا میکرد ولی فایده نداشت بعد چندمین ازش جدا شدم
شوگا:تو جایی نمیری چه بخوای چه نخوای تو پیشم میمونی
رفتم و در رو پشت سرم قفل کردم که صدای داد ا/ت رو میشنیدم
بهش اهمیت ندادم و رفتم پایین وقت ناهار بود اجوما غذا درست کرده بود نشستم و خوردم یه بشقاب غذا گرفتم و بردم بالا
ا/ت:چی میخوایی
شوگا:غذا آوردم
ا/ت:نمیخوام
شوگا:باید بخوایی من میرم و دوباره میام تا وقتی من میام بهتره که شروع کرده باشی......
ویو شوگا
با چندتا بادیگارد وارد عمارت شدم که لی رو دیدم
لی:به ببین کی اینجاست مین یونگی ملقب به شوگا فکر نمیکردم بیایی یعنی اینقدر برات مهمه؟ حالا ولش اسلحه ها
شوگا:اول ا/ت
لی:بالا اتاق اول سمت چپ حالا بدشون
به یکی از بادیگاردها سپردم بهش بده و اگه ا/ت نبود بهش خبر بدم و بگیرش و اگه بود بکشش منم رفتم بالا تو همون اتاقی که گفت نبودش بدجوری عصبی شدم که دیدم چندتا لباس دخترونه زمینه نگاه کردم لباس ا/ت بودم دقت که کردم دیدم صدای آب میاد سریع رفتم تو حموم با اون صحنه مواجه شدم
*مکالمه*
به بادیگاردم گفتم بکشش و منم بدن و موهای ا/ت رو خشک کردم لباس هاشو تنش کردم و براید بردمش پایین گذاشتم تو ماشین و رفتیم سمت عمارت
*پرش زمانی به ۱ ساعت بعد*
رفتم تو اتاق دیدم ا/ت بیدار شده
شوگا:ا/ت😃
ا/ت:ارباب؟*سرد*
شوگا: ا/ت من معذرت میخوام نباید باهات اینجوری میکردم*بغض*
ا/ت:خ...خوب که چی*سرد ولی کمی بغض داشت*
شوگا:منظورت چیه
ا/ت:م...من دیگه نمیخوام اینجا بمونم
شوگا: چییی
ا/ت: دیگه تحمل ندارم شوگا هرچی راه اومدم یه بلایی سرم آوردی اصلا دوسم داری؟ یا نه فقط میخواستی باهام خوشبگذرونی؟؟؟؟ بسه دیگه من میرم *عصبیی* *بلند شد که شوگا دستش رو گرفت*
شوگا:کجا کجا من نمیزارم جایی بری
ا/ت:ولم کن
انداختمش رو تخت روش خیمه زدم و ل.ب.م رو ل.ب.ش گذاشتم و آروم م.ک میزدم تقلا میکرد ولی فایده نداشت بعد چندمین ازش جدا شدم
شوگا:تو جایی نمیری چه بخوای چه نخوای تو پیشم میمونی
رفتم و در رو پشت سرم قفل کردم که صدای داد ا/ت رو میشنیدم
بهش اهمیت ندادم و رفتم پایین وقت ناهار بود اجوما غذا درست کرده بود نشستم و خوردم یه بشقاب غذا گرفتم و بردم بالا
ا/ت:چی میخوایی
شوگا:غذا آوردم
ا/ت:نمیخوام
شوگا:باید بخوایی من میرم و دوباره میام تا وقتی من میام بهتره که شروع کرده باشی......
۹.۸k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.