🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت181 #جلد_دوم
به خونه که برگشتیم هوا کم کم داشت تاریک میشد .
ایلین حالش بهتر بود و من نگرانیم کمی آروم شده بود.
با ورود مون به خونه با مونس که تنها جلوی تلویزیون نشسته بود رو به رو شدیم ازش پرسیدم
کیمیا کجاست؟
و اون شونه ای بالا انداخت و گفت نمیوونم یکم پیش رفت بیرون!
یعنی الان کجا میتونست رفته باشه آیلین نگران به سمت من چرخید و گفت
_نکنه اتفاقی افتاده؟
صورتش با دستام قاب گرفتم و گفتم
همس منتظری یه اتفاقی بیفته یا نیفتاده نگران بشی حال خودتو بد کنی!
هیچ اتفاقی نیفتاد عزیزم خواهش می کنم اینقدر خودتو اذیت نکن. اون کیمیایی که من میشناسم هیچ جایی نمیره
حتما رفته چیزی بخره با به چیزی احتیاج داشته برمیگرده!
به سمت اتاق بردمش و گفتم تو باید استراحت کنی شنیدی که دکتر چی گفت باید خوب غذا بخوری خوب استراحت کنی فکر و خیالم نکنی...
اما ایلین وسط راه ایستاد و گفت _مگه قرار نبود الان اون مرده شوهر کیمیا بیاد اینجا!
دستشو کشیدم و وارد اتاق شدم و گفتم چرا قرار بود اما خوب چون قراره بیاد تو نبابد استراحت کنی؟
به سمت در اتاق رفت
_خب داره از راه میرسه باید یه چیزی آماده کنیم یا نه؟
جلوی در ایستادم و مانع شدم و گفتم ببین منو عزیز دلم لازم نیست از بیرون هر چی لازم باشه میاریم فکر این چیزا رو نکن فقط و فقط بهم قول بده که فکر خیال نمی کنی!
روی تخت نشوندمش گفتم الان لباساتو عوض می کنم
آروم خندید و گفت
_ دیوونه حالم چشه که تو لباسمو عوض کنی ؟
خودم میتونم.
اخمی کردم و گفتم مگه من مردم که خودت میتونی خودت میدونی که من چقدر دوست دارم این کارارو حرف نزن تو
لب به دندون گرفت و گفت
_ هر چی آقامون بگه من دیگه حرفی نمیزنم.
با صدای بلندی رو به مونس گفتم دخترم الان میایم پیشت تا یه مکقع سر نرسه در اتاقهم قفل کردم و به سمت کمد رفتم و لباساشو برداشت و پیش آیلین رفتم دونه به دونه لباساش و در اوردم
وقتی که بدون لباس جلوم نشسته بود طاقت آوردن جلوی این دختر برای من واقعاً سخت بود آیلین که بهتر از هر کسی منو میشناخت و حرفامو از چشمام میخوند با یه لبخند شیرین دست دراز کرد و صورتم رو لمس کرد و گفت
_ اینطوری نگام نکن باور کن یه جوری نگاه می کنی که فکر میکنم یک سالی میشه که خودم ازت دریغ کردم .
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده #پارت181 #جلد_دوم
به خونه که برگشتیم هوا کم کم داشت تاریک میشد .
ایلین حالش بهتر بود و من نگرانیم کمی آروم شده بود.
با ورود مون به خونه با مونس که تنها جلوی تلویزیون نشسته بود رو به رو شدیم ازش پرسیدم
کیمیا کجاست؟
و اون شونه ای بالا انداخت و گفت نمیوونم یکم پیش رفت بیرون!
یعنی الان کجا میتونست رفته باشه آیلین نگران به سمت من چرخید و گفت
_نکنه اتفاقی افتاده؟
صورتش با دستام قاب گرفتم و گفتم
همس منتظری یه اتفاقی بیفته یا نیفتاده نگران بشی حال خودتو بد کنی!
هیچ اتفاقی نیفتاد عزیزم خواهش می کنم اینقدر خودتو اذیت نکن. اون کیمیایی که من میشناسم هیچ جایی نمیره
حتما رفته چیزی بخره با به چیزی احتیاج داشته برمیگرده!
به سمت اتاق بردمش و گفتم تو باید استراحت کنی شنیدی که دکتر چی گفت باید خوب غذا بخوری خوب استراحت کنی فکر و خیالم نکنی...
اما ایلین وسط راه ایستاد و گفت _مگه قرار نبود الان اون مرده شوهر کیمیا بیاد اینجا!
دستشو کشیدم و وارد اتاق شدم و گفتم چرا قرار بود اما خوب چون قراره بیاد تو نبابد استراحت کنی؟
به سمت در اتاق رفت
_خب داره از راه میرسه باید یه چیزی آماده کنیم یا نه؟
جلوی در ایستادم و مانع شدم و گفتم ببین منو عزیز دلم لازم نیست از بیرون هر چی لازم باشه میاریم فکر این چیزا رو نکن فقط و فقط بهم قول بده که فکر خیال نمی کنی!
روی تخت نشوندمش گفتم الان لباساتو عوض می کنم
آروم خندید و گفت
_ دیوونه حالم چشه که تو لباسمو عوض کنی ؟
خودم میتونم.
اخمی کردم و گفتم مگه من مردم که خودت میتونی خودت میدونی که من چقدر دوست دارم این کارارو حرف نزن تو
لب به دندون گرفت و گفت
_ هر چی آقامون بگه من دیگه حرفی نمیزنم.
با صدای بلندی رو به مونس گفتم دخترم الان میایم پیشت تا یه مکقع سر نرسه در اتاقهم قفل کردم و به سمت کمد رفتم و لباساشو برداشت و پیش آیلین رفتم دونه به دونه لباساش و در اوردم
وقتی که بدون لباس جلوم نشسته بود طاقت آوردن جلوی این دختر برای من واقعاً سخت بود آیلین که بهتر از هر کسی منو میشناخت و حرفامو از چشمام میخوند با یه لبخند شیرین دست دراز کرد و صورتم رو لمس کرد و گفت
_ اینطوری نگام نکن باور کن یه جوری نگاه می کنی که فکر میکنم یک سالی میشه که خودم ازت دریغ کردم .
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۵.۱k
۰۴ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.