زوال عشق پارت نه مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_نه #مهدیه_عسگری
با ترس سیخ سرجام نشستم و به دور و برم نگاه کردم که یه دختر جوونی تا چشمای منو باز دید بلند صدا کرد :داداش داداش بهوش اومد....
دیدم از پشت چن تا مبل یه پسر جوون و هیکلی خوشتیپ و یه زن مسن بانمک تپل بیرون اومدن...
چون مبلا پشتشون بمن بود نمی تونستم ببینمشون....زن با عجله اومد سمتم و گفت:دخترم حالت خوبه؟!...لحن مهربونش لبخند رو لبم اورد:بله خانوم ممنون خوبم دستتون درد نکنه ببخشید زحمت دادم....لبخند مهربونی زد و دستمو توی دستش گرفت و گفت:اولا مزاحم نیستی و مراحمی بعدم دخترم منو نسرین جون صدا بزن...لبخندی زدم که پسره هم اومد و گفت:حالت خوبه؟!...سرمو آوردم بالا و گفتم:بله ازتون ممنونم که نجاتم دادید...
سری تکون داد که نسرین جون گفت:دخترم حالا میخای چکار کنی؟!...سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم:من دیگه هیچ وقت به خونه بر نمی گردم.....
نسرین جون دستشو روی دستم گذاشت و گفتم:
باشه دخترم میتونی تا موقعی که خاستی اینجا بمونی!!!..سرمو باشدت آوردم بالا و گفتم:ولی دیگه نمیخام بتون زحمت بدم من....لبخند شیرینی زد و گفت: چه زحمتی...میتونی با دخترم مریم تو یه اتاق باشین....لبخندی زدم و تشکر کردم...
با مریم به اتاقش رفتیم...دختر اروم و خونگرمی بود....روی تشک دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و به زندگیم که دستخوش تغیر شده بود فکر کردم....
انقد خسته بودم که چشمام روی هم افتاد و خوابم برد....
با ترس سیخ سرجام نشستم و به دور و برم نگاه کردم که یه دختر جوونی تا چشمای منو باز دید بلند صدا کرد :داداش داداش بهوش اومد....
دیدم از پشت چن تا مبل یه پسر جوون و هیکلی خوشتیپ و یه زن مسن بانمک تپل بیرون اومدن...
چون مبلا پشتشون بمن بود نمی تونستم ببینمشون....زن با عجله اومد سمتم و گفت:دخترم حالت خوبه؟!...لحن مهربونش لبخند رو لبم اورد:بله خانوم ممنون خوبم دستتون درد نکنه ببخشید زحمت دادم....لبخند مهربونی زد و دستمو توی دستش گرفت و گفت:اولا مزاحم نیستی و مراحمی بعدم دخترم منو نسرین جون صدا بزن...لبخندی زدم که پسره هم اومد و گفت:حالت خوبه؟!...سرمو آوردم بالا و گفتم:بله ازتون ممنونم که نجاتم دادید...
سری تکون داد که نسرین جون گفت:دخترم حالا میخای چکار کنی؟!...سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم:من دیگه هیچ وقت به خونه بر نمی گردم.....
نسرین جون دستشو روی دستم گذاشت و گفتم:
باشه دخترم میتونی تا موقعی که خاستی اینجا بمونی!!!..سرمو باشدت آوردم بالا و گفتم:ولی دیگه نمیخام بتون زحمت بدم من....لبخند شیرینی زد و گفت: چه زحمتی...میتونی با دخترم مریم تو یه اتاق باشین....لبخندی زدم و تشکر کردم...
با مریم به اتاقش رفتیم...دختر اروم و خونگرمی بود....روی تشک دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و به زندگیم که دستخوش تغیر شده بود فکر کردم....
انقد خسته بودم که چشمام روی هم افتاد و خوابم برد....
۳.۸k
۰۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.