زوال عشق پارت ده مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_ده #مهدیه_عسگری
صبح با نور آفتاب که روی چشمام افتاد بیدار شدم....
با محیط ناآشنایی اطرافم با ترس سرجام نشستم که اتفاقات دیشب یادم اومد و نفس عمیقی کشیدم....
از جام بلند شدم و تشک و پتومو جمع کردم و گوشه اتاق گذاشتم....موهامو باز کردم که تا زیر باسنم اومدن پایین...داشتم شونشون میکشیدم که یهو در باز شد و صدای پسر دیشبیه اومد:میگم مریم این دختره کج....حرفش با دیدن من نصفه موند....
نگاهش زوم موهای بلند و پرپتشم شده بود....
با تعجب نگاش کردم و گفتم:دنبال من میگشتی؟!...
با صدای من انگار به خودش اومد که سرشو انداخت پایین و گفت:آره فک کردم بیدار شدی رفتی جایی...ببخشید...لبخندی زدمو گفتم:نه مشکلی نیست...سری تکون داد و گفت:صبحونه امادست...
_باشه الان میام.....از اتاق رفت بیرون و درو بست...
شاید اگه دختر معتقدی بودم برام مهم بود که موهامو دیده ولی خب راستش برام مهم نبود...ولی اینا معلومه براشون مهمه محرم و نامحرم....با یادآوری بانک زدم تو پیشونیمو و سری موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم و پالتو مشکیمو با شلوار تنگ سفید و شال سفیدمو پوشیدم و کوله مشکیمو برداشتم و پوتینای مشکیمم که دم در بودن....از اتاق اومدم بیرون که نسرین خانوم و دیدم... در جواب سلام و صبح بخیرم با مهربونی جوابمو داد و گفت:دخترم صبحونه امادست....با عجله جواب دادم:نه ممنون باید برم بانک کار دارم.... سری تکون داد و گفت:وایسا بردیا بیاد ببرتت...هرچی اعتراض کردم قبول نکرد و رفت بردیا رو صدا زد...
با هم که توی ماشین نشستیم گفتم:ببخشید من نمی خاستم مزاحم بشم....سری تکون داد و گفت:اشکال نداره توام مثل مریمی برام....نمیدونم چرا این حرفش به مزاقم (نمیدونم درست نوشتم یا نه😂 ) خوش نیومد...
صبح با نور آفتاب که روی چشمام افتاد بیدار شدم....
با محیط ناآشنایی اطرافم با ترس سرجام نشستم که اتفاقات دیشب یادم اومد و نفس عمیقی کشیدم....
از جام بلند شدم و تشک و پتومو جمع کردم و گوشه اتاق گذاشتم....موهامو باز کردم که تا زیر باسنم اومدن پایین...داشتم شونشون میکشیدم که یهو در باز شد و صدای پسر دیشبیه اومد:میگم مریم این دختره کج....حرفش با دیدن من نصفه موند....
نگاهش زوم موهای بلند و پرپتشم شده بود....
با تعجب نگاش کردم و گفتم:دنبال من میگشتی؟!...
با صدای من انگار به خودش اومد که سرشو انداخت پایین و گفت:آره فک کردم بیدار شدی رفتی جایی...ببخشید...لبخندی زدمو گفتم:نه مشکلی نیست...سری تکون داد و گفت:صبحونه امادست...
_باشه الان میام.....از اتاق رفت بیرون و درو بست...
شاید اگه دختر معتقدی بودم برام مهم بود که موهامو دیده ولی خب راستش برام مهم نبود...ولی اینا معلومه براشون مهمه محرم و نامحرم....با یادآوری بانک زدم تو پیشونیمو و سری موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم و پالتو مشکیمو با شلوار تنگ سفید و شال سفیدمو پوشیدم و کوله مشکیمو برداشتم و پوتینای مشکیمم که دم در بودن....از اتاق اومدم بیرون که نسرین خانوم و دیدم... در جواب سلام و صبح بخیرم با مهربونی جوابمو داد و گفت:دخترم صبحونه امادست....با عجله جواب دادم:نه ممنون باید برم بانک کار دارم.... سری تکون داد و گفت:وایسا بردیا بیاد ببرتت...هرچی اعتراض کردم قبول نکرد و رفت بردیا رو صدا زد...
با هم که توی ماشین نشستیم گفتم:ببخشید من نمی خاستم مزاحم بشم....سری تکون داد و گفت:اشکال نداره توام مثل مریمی برام....نمیدونم چرا این حرفش به مزاقم (نمیدونم درست نوشتم یا نه😂 ) خوش نیومد...
۲.۰k
۰۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.