سلام یه وانشات در مورد جونگ کوک میخاستم وقتی برادر ناتنیت
سلام یه وانشات در مورد جونگ کوک میخاستم وقتی برادر ناتنیت هست و خیلی دوشت داره ولی بهت نگفته و وقتی مامانم و بابات میرن سفر بهت میگه و....
توی اتاقم نشسته بودم.....من اتم....بعد از طلاق پدر و مادرم مامانم رفت با یه مرد خیلی پولدار ازدواج کرد که البته به پولداری پدرم نمیرسه...
۴ ماهه ازدواج کردن و پسرشون ۲ هفته س که از ایتالیا اومده...جونگکوک....ازش خوشم میاد...هوم....مهربونه...۲۳ سالشه....
داشتم زیست شناسی میخوندم...فردا امتحان داشتم...
با صدای زده شون در اتاقم به خودم اومدم و سرمو از کتاب زیست شناسیم اوردم بیرون...
+بله؟
و جونگکوک اومد داخل....
_سلاممم...
لبخندی بهش زدم....
+سلاام...بشین..
_نمیشینم....یه دیقه بیا اینجا....
از جان بلند شدم و رفتم سمتش..
+چقدر قدت بلنده اه!
_(میخنده)
ات میدونی که.....از وقتی که پدرت فوت کرده و مامانت اومد با بابای من ازدواج کرده...مامانت خیلی بهت بی اهمیته....میدونی که چی میگم؟
+هوم..میدونم....
_میخواستم بگم رو من میتونی حساب کنی....
+....ممنونم....
مامان ات:ات.....اوه. شما اینجا چیکار میکردید...
+داشتیم حرف میزدیم....
مامان ات:جونگکوک جان...من و پدرت داریم میریم ایتالیا..مثل این که پدر بزرگت فوت کرده....شما خودتون مراقب همدیگه باشید...
+مامان...من کجا برم؟
مامان ات.:یا اینجا بمون...یا برو خونه پدرت....البته فکر نمیکنم بتونی با زنش بسازی...
+باشه(بغض) کی میاید؟
مامان ات:عزیزم...۲ ماه دیگه...برای تقسیمات ارث...
فردا ۱۲ شب پروازمونه...
_ شما برید خیالتون راحت...
....۱۲شب فردا....
مامانم و آقای جئون رفتن....
من و جونگکوک تو ماشینش در حال برگشتن به سمت خونه بودیم....
+جونگکوک؟
_بله؟
+میگم...میشه منو ببری خونه پدرم...
_.............
چرا خونه خودمون نمیمونی؟ از من میترسی؟
+نه...اصلا....فقط گفتم شاید تو راحت نباشی که من اونجا بمونم...
_نمیشه نری؟....
+........چی؟
_خب...من میترسم تنها بمونم خونه.....
+داری دروغ میگی؟ تو ۵ سال تو ایتالیا تنها زندگی کردی....
_ن..نه...
خب میخوام پیشم باشی.....
+اوکی!
یه کم با خودم فکر کردم....شاید این از من خوشش اومده باشع!
به اونجاش دقت نکرده بودم...
البته این همه ادم چرا من..
حتما به عنوان یه برادر داره اینجوری میگه...نمیدونم...
با ایستادن ماشین دیدم ماشین تو یه عمارت دیگس...
+ا.. اینجا کجاس؟؟
_نترس بابا...اینجا عمارت منه.....عمارت خودمون در حال تعمیره..
جلوی ماشین وایساده بودم..
_....نمیای؟
+.....
اومد جلو و دستمو گرفت و برد تو...
+ فردا چجوری برم دانشگاه منن؟
_ وا....چراداد میزنی؟خودم میبرمت!
ات...انگار جن زده ای!
چرا تو شوکی انقدر؟
+نه هیچی....
۷ روز بعد.........
۷ روز از رفتن پدرش و مادرم گذشت...
#درخواستی
پارت ۱/۲
#وانشات
#رمان
#بی_تی_اس
#جین
#جی_هوپ
#نامجون
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#کره
#کیدراما
#تکپارتی
توی اتاقم نشسته بودم.....من اتم....بعد از طلاق پدر و مادرم مامانم رفت با یه مرد خیلی پولدار ازدواج کرد که البته به پولداری پدرم نمیرسه...
۴ ماهه ازدواج کردن و پسرشون ۲ هفته س که از ایتالیا اومده...جونگکوک....ازش خوشم میاد...هوم....مهربونه...۲۳ سالشه....
داشتم زیست شناسی میخوندم...فردا امتحان داشتم...
با صدای زده شون در اتاقم به خودم اومدم و سرمو از کتاب زیست شناسیم اوردم بیرون...
+بله؟
و جونگکوک اومد داخل....
_سلاممم...
لبخندی بهش زدم....
+سلاام...بشین..
_نمیشینم....یه دیقه بیا اینجا....
از جان بلند شدم و رفتم سمتش..
+چقدر قدت بلنده اه!
_(میخنده)
ات میدونی که.....از وقتی که پدرت فوت کرده و مامانت اومد با بابای من ازدواج کرده...مامانت خیلی بهت بی اهمیته....میدونی که چی میگم؟
+هوم..میدونم....
_میخواستم بگم رو من میتونی حساب کنی....
+....ممنونم....
مامان ات:ات.....اوه. شما اینجا چیکار میکردید...
+داشتیم حرف میزدیم....
مامان ات:جونگکوک جان...من و پدرت داریم میریم ایتالیا..مثل این که پدر بزرگت فوت کرده....شما خودتون مراقب همدیگه باشید...
+مامان...من کجا برم؟
مامان ات.:یا اینجا بمون...یا برو خونه پدرت....البته فکر نمیکنم بتونی با زنش بسازی...
+باشه(بغض) کی میاید؟
مامان ات:عزیزم...۲ ماه دیگه...برای تقسیمات ارث...
فردا ۱۲ شب پروازمونه...
_ شما برید خیالتون راحت...
....۱۲شب فردا....
مامانم و آقای جئون رفتن....
من و جونگکوک تو ماشینش در حال برگشتن به سمت خونه بودیم....
+جونگکوک؟
_بله؟
+میگم...میشه منو ببری خونه پدرم...
_.............
چرا خونه خودمون نمیمونی؟ از من میترسی؟
+نه...اصلا....فقط گفتم شاید تو راحت نباشی که من اونجا بمونم...
_نمیشه نری؟....
+........چی؟
_خب...من میترسم تنها بمونم خونه.....
+داری دروغ میگی؟ تو ۵ سال تو ایتالیا تنها زندگی کردی....
_ن..نه...
خب میخوام پیشم باشی.....
+اوکی!
یه کم با خودم فکر کردم....شاید این از من خوشش اومده باشع!
به اونجاش دقت نکرده بودم...
البته این همه ادم چرا من..
حتما به عنوان یه برادر داره اینجوری میگه...نمیدونم...
با ایستادن ماشین دیدم ماشین تو یه عمارت دیگس...
+ا.. اینجا کجاس؟؟
_نترس بابا...اینجا عمارت منه.....عمارت خودمون در حال تعمیره..
جلوی ماشین وایساده بودم..
_....نمیای؟
+.....
اومد جلو و دستمو گرفت و برد تو...
+ فردا چجوری برم دانشگاه منن؟
_ وا....چراداد میزنی؟خودم میبرمت!
ات...انگار جن زده ای!
چرا تو شوکی انقدر؟
+نه هیچی....
۷ روز بعد.........
۷ روز از رفتن پدرش و مادرم گذشت...
#درخواستی
پارت ۱/۲
#وانشات
#رمان
#بی_تی_اس
#جین
#جی_هوپ
#نامجون
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#کره
#کیدراما
#تکپارتی
۴۷.۳k
۱۹ آذر ۱۴۰۲