رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۱۴
سوهی:با لگد در رو باز کردم و اسلحه هامونو نشونه گرفتیم که ی گروه زیادی از سیاه پوشا دورمونو گرفتن
فک نمیکردم آمادگی داشته باشه خندیدم دستور شلیک آزاد رو دادم
خیلی زیاد بودن،صدای شلیکمون کل محله گرفته بود
اما کی میدونست که داره به ما خوشمیگذره نه سخت هه،شلیک و شلیک هرچقدر شلیک میکردیم تموم نمیشدن مثل ی ارتش میموندن...لعنت به این شانس گلوله هام تموم شدن همه ی ذخیره ها رو استفاده کردم
بچه ها هم از طریق گوشی ها بهم فهموندن که گلوله ها تموم شدن
اوکی نقشه B شروع میشه
یکم هنرهای رزمی امونو به نمایش بزاریم
با استفاده از تفنگم رفتم سراغ سه نفر با تفنگ زدم به سر یکیشون و بعد چندتا مشت اوفتاد زمین دومی داشت از پشت میومد که ی جاخالی دادم و از پشت لگدی تو کمرش خوابوندم که افتاد زمین رفتم سمتش گردنشو توی ارنجم گرفتم و چرخوندم(همون حرکتی که باعث بیهوشی میشه)تا خواستم بلندشم یکیشون با چوب زد تو کمرم
درد داشتم اما بی توجه بهش بلند شدم با ساق پام زدم تو شکمش که بخاطر درد خم شد بعد با آرنج زدم تو کمرش و بی مکث پامو به حالت درجه نودی بالا اوردم و زدم تو صورتش،قشنگ پهن زمین شد،لبخند پیروز مندانه ای زدم و برگشتم به پشت سرم که با صحنه ای که دیدم خشکم زد
جونگکوک:پووووووووووف خدا حوصلم بدجور سر رفته چیکار کنم
همینطور که با خودم حرف میزدم صدای شلیک های وحشتناکی کل منطقه رو پر کرد ترسیدم بلایی سرشون بیاد یعنی الان داخل چخبره من میخوام برم داخل ولی سوهی خیلی اصرار کرد نرم چیکار کنم حالا...تقریبا ۲۰دقیقه با این فکر کردن نشسته بودم که یهو همه جا سکوت وحشتناکی رو گرفت چیشد دوباره؟حالا چرا همه جا سکوت شد نه من واقعا نمیتونم اینطور بمونم در ماشین رو باز کردم و با سرعت جت از ماشین فاصله گرفتم صدای داد راننده تا اینجا میرسید اروم لای در رو باز کردم ولی متعجب به منظره رو به روم خیره شدم
چی..چیشد؟چ..چرا اینطورن؟چخبره؟ولی..یعنی چی؟خدای من
بچه ها خیلی خستم نمیکشم بیشتر بنویسم یکم سرم شلوغه سعی میکنم فردا بیشتر بزارم
#اسمان_شب
#BTS
#part:۱۴
سوهی:با لگد در رو باز کردم و اسلحه هامونو نشونه گرفتیم که ی گروه زیادی از سیاه پوشا دورمونو گرفتن
فک نمیکردم آمادگی داشته باشه خندیدم دستور شلیک آزاد رو دادم
خیلی زیاد بودن،صدای شلیکمون کل محله گرفته بود
اما کی میدونست که داره به ما خوشمیگذره نه سخت هه،شلیک و شلیک هرچقدر شلیک میکردیم تموم نمیشدن مثل ی ارتش میموندن...لعنت به این شانس گلوله هام تموم شدن همه ی ذخیره ها رو استفاده کردم
بچه ها هم از طریق گوشی ها بهم فهموندن که گلوله ها تموم شدن
اوکی نقشه B شروع میشه
یکم هنرهای رزمی امونو به نمایش بزاریم
با استفاده از تفنگم رفتم سراغ سه نفر با تفنگ زدم به سر یکیشون و بعد چندتا مشت اوفتاد زمین دومی داشت از پشت میومد که ی جاخالی دادم و از پشت لگدی تو کمرش خوابوندم که افتاد زمین رفتم سمتش گردنشو توی ارنجم گرفتم و چرخوندم(همون حرکتی که باعث بیهوشی میشه)تا خواستم بلندشم یکیشون با چوب زد تو کمرم
درد داشتم اما بی توجه بهش بلند شدم با ساق پام زدم تو شکمش که بخاطر درد خم شد بعد با آرنج زدم تو کمرش و بی مکث پامو به حالت درجه نودی بالا اوردم و زدم تو صورتش،قشنگ پهن زمین شد،لبخند پیروز مندانه ای زدم و برگشتم به پشت سرم که با صحنه ای که دیدم خشکم زد
جونگکوک:پووووووووووف خدا حوصلم بدجور سر رفته چیکار کنم
همینطور که با خودم حرف میزدم صدای شلیک های وحشتناکی کل منطقه رو پر کرد ترسیدم بلایی سرشون بیاد یعنی الان داخل چخبره من میخوام برم داخل ولی سوهی خیلی اصرار کرد نرم چیکار کنم حالا...تقریبا ۲۰دقیقه با این فکر کردن نشسته بودم که یهو همه جا سکوت وحشتناکی رو گرفت چیشد دوباره؟حالا چرا همه جا سکوت شد نه من واقعا نمیتونم اینطور بمونم در ماشین رو باز کردم و با سرعت جت از ماشین فاصله گرفتم صدای داد راننده تا اینجا میرسید اروم لای در رو باز کردم ولی متعجب به منظره رو به روم خیره شدم
چی..چیشد؟چ..چرا اینطورن؟چخبره؟ولی..یعنی چی؟خدای من
بچه ها خیلی خستم نمیکشم بیشتر بنویسم یکم سرم شلوغه سعی میکنم فردا بیشتر بزارم
۴.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.