رمان

#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۱۳

سوهی:وسایل رو آماده کردیم و تموم کردیم همه اونقدری خسته بودن که سریع برن بخوابن فقط من بیدار بودم توی حیاط نشسته بودم و به ماه و آسمانی که تاریکی شب اونو پوشونده نگاه میکردم و همینکه به ماموریت فردا فکر میکردم دلشوره ی عجیبی میگرفتم همینطور که به فردا فکر میکنم دست کسی رو روی شونه ام حس کردم و بله جونگکوک بود

سوهی:چرا هنوز نخوابیدی

جونگکوک:اینو من باید بپرسم به اندازه ی کافی خسته هستی که سریع بخوابی چرا نخوابیدی؟

سوهی:بیا بشین،بعد از اینکه نشست آهی کشیدم و گفتم:دلشوره ی عجیبی دارم

جونگکوک:برا چی؟

سوهی:برا فردا،حاضرم قسم بخورم ماموریت های بدتر از این رو رفتم اما حتی بهشون فکر نکردم اما این نمیدونم چرا یکم دلشوره دارم براش و همش بهش فکر میکنم و همینطور یکم نگرانم

جونگکوک:کشیدنش سمت خودم و سرشو گذاشتم رو شونه ام:نگران هیچی نباش مطمئنم تو میتونی این دلشوره ای هم که داری بخاطر اینه که به دوستت مربوطه برا همین،اما بهم نگفتی به خانوادت چی گفتی؟

سوهی:خب نه نگفتم

جونگکوک:نگرانت میشن بهشون زنگ بزن

سوهی:الان؟

کوک:اره

سوهی:از جونگکوک جدا شدم و تلفنم رو از جیبم بیرون اوردم و شماره مادرم رو گرفتم بعد از چند بوق جوابمو داد:سلام مامان

مامان:سلام دخترم خوبی؟معلوم هست کجایی میدونی چقدر من و پدرت نگرانتیم کجایی تو چرا باهامون تماس نگرفتی؟

سوهی:آه مامان نگران نباش همونطور که میدونی دنبال قاتل دوستمم و فعلا ی سر انگشت هایی رو پیدا کردیم و فردا ماموریتش رو داریم و قراره بریم

مامان:باز همون ماموریت های خطرناک؟

سوهی:اره از همونا اما مامان نترس مثل همیشه سالم برمیگردم

مامان:باید هم همین کار رو بکنی فهمیدی میدونی چقدر بهت وابسطه ام!

سوهی:باشه مامان نگران نباش دوست دارم

مامان:منم همینطور،مواظب خودت باش

سوهی:توام همینطور،بعدش قطع کردم یکم دیگه با جونگکوک نشستیم و حرف زدیم بعدش بلند شدیم و هرکدوممون رفت اتاقش

(روز بعد)

سوهی:خب همگی آماده اید؟

همه:بله

سوهی:پس بریم،هممون سوار ون های مشکلمو شدیم و با لباس های شخصی که روپوش ضد گلوله زیرشونه حرکت کردیم،مکانش خیلی دور بود پس طول کشید تا رسیدیم بعد تقریبا ۴۰ دقیقه رسیدیم گروهمون پیاده شد و بقیه مامور ها اطراف ساختمون رو احاطه کردن و بعضی هاشون از پشت بوم بقیه ساختمون های اطراف گاراژ مارو حمایت میکنن فقط جونگکوک موند و یک راننده
روبه راننده کردم و گفتم:کار به حرف های جونگکوک نداشته باش و اصلا بهش توجه نکن تحت هیچ شرایطی حق نداری بزاری از ماشین پیاده بشه و اگه کم خطری رو احساس کردی بدون توجه به هیچ چیزی ماشین رو روشن میکنی و میبریش ^ماری^ اوکی؟

راننده:چشم

سوهی:جونگکوک اگه لحظه ای فقط و فقط لحظه ای به فکرت زد راننده رو بپیچونی میکشمت اصلا نمیای پایین فهمیدی؟

جونگکوک:باشه بابا از صبح تا حالا ۱۰۰۰۰بار تهدیدم کردی

سوهی:رفتم نزدیکش و تو چشماش نگاه کردم و گفتم:جونگکوک من یدونه از دوستامو از دست دادم تحمل ندارم دومی رو هم از دست بدم،ازت خواهش میکنم لطفا هیچ جوره از ماشین نشو باشه لطفا!

جونگکوک:لبخندی زدم و گفتم:من چیزیم نمیشه نگران نباش

سوهی:مراقب خودت باش،خدافظ

جونگکوک:خدافظ

سوهی:اسلحه هامونو محکم تر گرفتیم و به سمت گاراژ رفتیم
دیدگاه ها (۳۵)

#رمان#اسمان_شب #BTS #part:۱۴سوهی:با لگد در رو باز کردم و اسل...

#رمان#اسمان_شب#BTS #part:۱۵جونگکوک: اینا چرا اینطورین؟همه ی ...

#رمان#اسمان_شب#BTS #part:۱۲جونگکوک:نمیام،خو چیه من فقط میخوا...

#رمان#اسمان_شب #بی_تی_اس #BTS #part:11سوهی:همزمان با من تهیو...

دوست پسر دمدمی مزاج

فرار من

part20

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط