پس همونی بود که با من صحبت کرد...
پس همونی بود که با من صحبت کرد...
ماعده - بله خودم هستم!؟
سرگرد رضایی - من همونی هستم که پشت خط باهاتون صحبت کردم... یادتون میاد ؟؟
ماعده - بله شناختمتون... آقا میشه بگید برای پدر و مادرم چه اتفاقی افتاده ؟؟
سرگرد - لطفاً با من بیاید...
ماعده - با حرفش جا خوردم... اما بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه راه افتاد!!
منم به ناچار دنبالش راه افتادم. اون جلو میرفت و من پشت سرش.
توی این فکر بودم که چرا همونجا نگفت چیشده!?! یا اصلا داریم کجا میریم...
باز هم برای یک ثانیه به خاطر اون جوابی که میخواست بده ترسیدم.
توی همین فکرا بودم که یک دفعه سرگرد ایستاد و منم ایستادم.
به دور و اطرافم نگاه کردم. اومده بودیم یه جای خلوت و آروم... به طرفم اومد و گفت بشینید.
ماعده - نه مرسی همینطوری راحتم
دیگه کلافه شده بودم سرگرد سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت
و این منو بیشتر عصبانی میکرد. خواستم برگردم و بهش یه چیزی بگم که شروع کرد به حرف زدن.
ماعده - بله خودم هستم!؟
سرگرد رضایی - من همونی هستم که پشت خط باهاتون صحبت کردم... یادتون میاد ؟؟
ماعده - بله شناختمتون... آقا میشه بگید برای پدر و مادرم چه اتفاقی افتاده ؟؟
سرگرد - لطفاً با من بیاید...
ماعده - با حرفش جا خوردم... اما بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه راه افتاد!!
منم به ناچار دنبالش راه افتادم. اون جلو میرفت و من پشت سرش.
توی این فکر بودم که چرا همونجا نگفت چیشده!?! یا اصلا داریم کجا میریم...
باز هم برای یک ثانیه به خاطر اون جوابی که میخواست بده ترسیدم.
توی همین فکرا بودم که یک دفعه سرگرد ایستاد و منم ایستادم.
به دور و اطرافم نگاه کردم. اومده بودیم یه جای خلوت و آروم... به طرفم اومد و گفت بشینید.
ماعده - نه مرسی همینطوری راحتم
دیگه کلافه شده بودم سرگرد سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت
و این منو بیشتر عصبانی میکرد. خواستم برگردم و بهش یه چیزی بگم که شروع کرد به حرف زدن.
۳.۹k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.