پارت 7
پارت 7
اریک: باورم نمی شد که هینا داشت ازم محافظت میکرد
این صدای پدر و کایل هست حتما برای نجات ما اومدن
(نویسنده: نه برای نجات خرس اومدن
اریک: تو این وضعیت گیر دادی ها
نویسنده: باشه بابا)
آخیش خرس رفت یه نگاهی به بقیه کردم و یه نگاهی هم به هینا که یهو هینا از هوش رفت همه رفتیم بالا سرش که دیدم از سرش خون میاد پدر گفت اریک از پات داره خون میاد و من تو بغلش گرفت و بعد کولم کرد همین جور به هینا نگاه میکردم رو دست سباستین(خدمتکار مرد) بی هوشه بود
کایل: فکرش هم نمی کردم که سر و کله خرس پیدا بشه و این اتفاق بیفته
رسیدیم خونه من و برادرا و مادر و پدر بالا سر هینا نشسته بودیم و دکتر داشت هینا رو درمان می کرد
دکتر: بانو خوب میشن فقط می دانید که سر ایشون به چه چیزی برخورد کرده
اریک: سرش به جایی نخورد من تمام مدت اونجا بودم
دکتر: که اینطور
اگه بانو چشمان شون رو باز کنن تصویری
می بینید که خیلی عجیبه
هدریک: چه چیزی عجیبه
دکتر: این اتفاق برای بانو می افته که هر بار ایشون زخمی بشن چشم چپشون به رنگ قرمز تبدیل میشه ولی زود اثرش از بین میره
کایل: این اتفاق خطرناک که نیست
دکتر: خیر آقا ممکن این اتفاق مادرزاد باشه
خیلی عجیب هست تا حالا این اتفاق برای کسی نیوفتاده
هینا: بهوش اومدم ولی چشمام رو باز نکردم و فقط ساکت بودم گوش میدادم
وقتی حرفا رو شنیدم آروم چشام باز کردم همه به من نگاه میکردن مامان اشک تو چشماش جمع شده بود
یعنی حرفی که دکتر زد درست بود و چشم چپم قرمز شده مامان گفت هینا حالت خوبه
با صدای ضعیفی گفتم من خوبم و یه نگاهی به پدر کردم نگاه سرد همیشه اش کمی گرم تر شده بود که اریک گفت......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
اریک: باورم نمی شد که هینا داشت ازم محافظت میکرد
این صدای پدر و کایل هست حتما برای نجات ما اومدن
(نویسنده: نه برای نجات خرس اومدن
اریک: تو این وضعیت گیر دادی ها
نویسنده: باشه بابا)
آخیش خرس رفت یه نگاهی به بقیه کردم و یه نگاهی هم به هینا که یهو هینا از هوش رفت همه رفتیم بالا سرش که دیدم از سرش خون میاد پدر گفت اریک از پات داره خون میاد و من تو بغلش گرفت و بعد کولم کرد همین جور به هینا نگاه میکردم رو دست سباستین(خدمتکار مرد) بی هوشه بود
کایل: فکرش هم نمی کردم که سر و کله خرس پیدا بشه و این اتفاق بیفته
رسیدیم خونه من و برادرا و مادر و پدر بالا سر هینا نشسته بودیم و دکتر داشت هینا رو درمان می کرد
دکتر: بانو خوب میشن فقط می دانید که سر ایشون به چه چیزی برخورد کرده
اریک: سرش به جایی نخورد من تمام مدت اونجا بودم
دکتر: که اینطور
اگه بانو چشمان شون رو باز کنن تصویری
می بینید که خیلی عجیبه
هدریک: چه چیزی عجیبه
دکتر: این اتفاق برای بانو می افته که هر بار ایشون زخمی بشن چشم چپشون به رنگ قرمز تبدیل میشه ولی زود اثرش از بین میره
کایل: این اتفاق خطرناک که نیست
دکتر: خیر آقا ممکن این اتفاق مادرزاد باشه
خیلی عجیب هست تا حالا این اتفاق برای کسی نیوفتاده
هینا: بهوش اومدم ولی چشمام رو باز نکردم و فقط ساکت بودم گوش میدادم
وقتی حرفا رو شنیدم آروم چشام باز کردم همه به من نگاه میکردن مامان اشک تو چشماش جمع شده بود
یعنی حرفی که دکتر زد درست بود و چشم چپم قرمز شده مامان گفت هینا حالت خوبه
با صدای ضعیفی گفتم من خوبم و یه نگاهی به پدر کردم نگاه سرد همیشه اش کمی گرم تر شده بود که اریک گفت......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۲.۳k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.