پارت 6
پارت 6
صدای پای اسب اومد پدر و سربازاش از راه رسیدن مادر به پدر تعظیم کرد و من و برادرا هم به پدر تعظیم کردیم اما اون خیلی سرد نگاهم کرد آره این رفتار بعید نیست بخاطر شرارت هینا اون خبر داشت که هینا پسرا رو اذیت میکنه بخاطر همین با هینا سرد رفتار میکرد
رفتم جلو که حرف بزنم از کنارم خیلی سرد رد شد جوری که یخ زدم ویییییییییی
برگشتم و گفتم سلام پدر
اون حتی جواب سلامم رو نداد
واقعا افسرده شدم
اریک: پدر هنوز با هینا سرد رفتار میکنه
هدریک: بنظرت باید حقیقت اینکه هینا عوض شده رو بگیم
کایل: شاید بهتر خود پدر بفهمه
اریک: همه با نظر کایل موافقت کردیم
من رفتم پیش هینا سرش پایین بود و به کفشش نگاه میکرد دستش رو گرفتم گفتم تو که نمیخوای جا بمونی
هینا یه لبخند مهربانانه ای زد گفت نه برادر اریک
دستش رو کشیدم و بردم تو که هدریک گفت حالا چطوری باید به پدر بگیم که هینا تغییر کرده کایل گفت من یه نقشه ای دارم بعدا بهتون میگم
با خودم فکردم که چه نقشه ای داره و دست هینا رو ول کردم و گفتم هینا من با برادرا کار دارم تو زود تر برو
هینا یه باشه ای گفت و رفت
کایل: گوش کنید نقشه اینه ......
فردا شب
کایل: پدر مادر اریک گمشده
این موضوع رو که گفتم هینا بلند شد و رفت بیرون
هینا: وای نه اریک گمشده حالا چی میشه دیدم که کایل اومد بیرون و یه مشعل برداشت که گفتم برادر کایل منم باهات میام
کایل گفت خطر ناکه ممکنه گم بشی گفتم نگران نباش من مراقب هستم
رفتیم تو جنگل تا دنبال اریک بگردیم
که صدای داد اریک رو شنیدیم
اون افتاده بود تو ی گودال نه عمیق نه کم عمق دقیقا متوسط کایل گفت هینا تو برو کمک بیار گفتم برادر من اینجا میمونم
کایل گفت از تاریکی می ترسی
گفتم نه و کایل رفت که دیدم زانو اریک زخمی شده آروم رفتم پایین و با پاره کردن گوشه ای از لباسم زخمش رو بستم که صدای ترسناکی شنیدم برگشتم دیدم یه خرس بزرگ
اریک: هینا زخم رو بست که دیدم بالا سرش یه خرسه اما این تو نقشه نبود
( دیروز موقع گفتن نقشه کایل )
کایل نقشه اینکه اریک تو جنگل تو گودالی میوفته و زانوش زخمی مشه
اریک: آخه مگه مریضی چرا من
کایل: نگران نباش
من به پدر و بقیه خبر میدم اما کسی که نجاتت میده هینا ست
هدریک: تو از کجا میدونی که نقشه عملی میشه
کایل: نگران نباش
(موقع حال در گودال و ظهور خرس).....
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
صدای پای اسب اومد پدر و سربازاش از راه رسیدن مادر به پدر تعظیم کرد و من و برادرا هم به پدر تعظیم کردیم اما اون خیلی سرد نگاهم کرد آره این رفتار بعید نیست بخاطر شرارت هینا اون خبر داشت که هینا پسرا رو اذیت میکنه بخاطر همین با هینا سرد رفتار میکرد
رفتم جلو که حرف بزنم از کنارم خیلی سرد رد شد جوری که یخ زدم ویییییییییی
برگشتم و گفتم سلام پدر
اون حتی جواب سلامم رو نداد
واقعا افسرده شدم
اریک: پدر هنوز با هینا سرد رفتار میکنه
هدریک: بنظرت باید حقیقت اینکه هینا عوض شده رو بگیم
کایل: شاید بهتر خود پدر بفهمه
اریک: همه با نظر کایل موافقت کردیم
من رفتم پیش هینا سرش پایین بود و به کفشش نگاه میکرد دستش رو گرفتم گفتم تو که نمیخوای جا بمونی
هینا یه لبخند مهربانانه ای زد گفت نه برادر اریک
دستش رو کشیدم و بردم تو که هدریک گفت حالا چطوری باید به پدر بگیم که هینا تغییر کرده کایل گفت من یه نقشه ای دارم بعدا بهتون میگم
با خودم فکردم که چه نقشه ای داره و دست هینا رو ول کردم و گفتم هینا من با برادرا کار دارم تو زود تر برو
هینا یه باشه ای گفت و رفت
کایل: گوش کنید نقشه اینه ......
فردا شب
کایل: پدر مادر اریک گمشده
این موضوع رو که گفتم هینا بلند شد و رفت بیرون
هینا: وای نه اریک گمشده حالا چی میشه دیدم که کایل اومد بیرون و یه مشعل برداشت که گفتم برادر کایل منم باهات میام
کایل گفت خطر ناکه ممکنه گم بشی گفتم نگران نباش من مراقب هستم
رفتیم تو جنگل تا دنبال اریک بگردیم
که صدای داد اریک رو شنیدیم
اون افتاده بود تو ی گودال نه عمیق نه کم عمق دقیقا متوسط کایل گفت هینا تو برو کمک بیار گفتم برادر من اینجا میمونم
کایل گفت از تاریکی می ترسی
گفتم نه و کایل رفت که دیدم زانو اریک زخمی شده آروم رفتم پایین و با پاره کردن گوشه ای از لباسم زخمش رو بستم که صدای ترسناکی شنیدم برگشتم دیدم یه خرس بزرگ
اریک: هینا زخم رو بست که دیدم بالا سرش یه خرسه اما این تو نقشه نبود
( دیروز موقع گفتن نقشه کایل )
کایل نقشه اینکه اریک تو جنگل تو گودالی میوفته و زانوش زخمی مشه
اریک: آخه مگه مریضی چرا من
کایل: نگران نباش
من به پدر و بقیه خبر میدم اما کسی که نجاتت میده هینا ست
هدریک: تو از کجا میدونی که نقشه عملی میشه
کایل: نگران نباش
(موقع حال در گودال و ظهور خرس).....
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۳.۰k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.