My lovely mafia🍷🧸🐾 p³⁹
جیمین « همگی توی ون با شیشه های دودی نشسته بودیم و منتظر بچه ها بودیم....بعد از چند مین دیدیم هردوشون درحالی که دارند میدوند، میومدن سمتمون...هوسوک استارت ماشین رو زد تا به محض سوار شدنشون سریع بریم....
راوی « میچا و هایون سریع سوار ماشین شدند...
یونگی « پس جاناتان کجاستتت؟!!!
هایون «*نفس نفس زدن* نمیدونیم...ما فکر کردیم اون اومده...
یونجی « مثل اینکه نتونسته بهونه ای پیدا کنه بیادش...فعلا بریم تا وضعیت قرمز نشده...
یونگی « هوسوک درحال رانندگی بود و دخترا عقب تر خوابیده بودند...جیمین صندلی کنار راننده بود و هایون کنار من...همونطور که سرم توی گوشی بود با سنگینی شونم مواجه شدم...سر هایون روی شونم بود و چشماش بسته...هوفففف....مثل اینکه هردوشون صحبت های زیادی برای صحبت کردن دارند هعی...میخواستم جابه جاش کنم تا راحت تر باشه که گوشیم زنگ خورد و با صدای تلفن بیدار شد...
هایون « داشتم فکر میکردم با اینکه از یونگی بدم میومد اما چقدر توی این مدت دلتنگش شده بودم...میخواستم سوالی از هوسوک بپرسم که یادم رفت و چیزی نفهمیدم...یدفه با صدای زنگ از جا پریدم...اوپس...سرم روی شونه یونگی بود...خدایا منو آب پرتقال کن برم زیر زمین....
یونگی « پوزخندی به گوجه شدن هایون از خجالت زدم و گوشی رو وصل کردم...صدای نگران لی هیان توی گوشم اکو شد...
لی هیان « الو یونگی... چرا چرا جیمین گوشیشو جواب نمیداد؟
یونگی « احتمالا سایلنته....چیشده؟!
لی هیان « ن..نمیدونم...منو میلا توی اتاق بودیم و داشتیم دوربینا که بتون وصل بود رو نگاه میکردیم که خانم هان سراسیمه اومد و گفت حال جیسو بد شده و بیهوش و رنگش پریده....ما...ماهم آوردیمش بیمارستان....
یونگی « جیسو رو خیلی دوست داشتم با اینکه خیلی نمیدیدمش....تازه اگه طوریش میشد جیمین نابود میشددد....چشمام رنگ نگرانی گرفت که هایون پرسید « چیشده؟
صدای هایون باعث شد همگی نگاهی به من بکنند......لی هیان کدوم بیمارستان بگو میایم...اوکی خدافظ
جیمین « چیشده؟ کی بیمارستانه؟!
یونگی « هوففف....جیسو!
جیمین « جیسو تنها امید زندگیم بود...نمیخواستم هیچوقت نداشتن پدر و مادر رو حس کنه برای همین تصمیم داشتم همیشه مراقبش باشم...بدجور بهش وابسته بودم...وقتی یونگی گفت تو بیمارستانه حس کردم دنیا رو سرم خراب شد...
راوی « میچا و هایون سریع سوار ماشین شدند...
یونگی « پس جاناتان کجاستتت؟!!!
هایون «*نفس نفس زدن* نمیدونیم...ما فکر کردیم اون اومده...
یونجی « مثل اینکه نتونسته بهونه ای پیدا کنه بیادش...فعلا بریم تا وضعیت قرمز نشده...
یونگی « هوسوک درحال رانندگی بود و دخترا عقب تر خوابیده بودند...جیمین صندلی کنار راننده بود و هایون کنار من...همونطور که سرم توی گوشی بود با سنگینی شونم مواجه شدم...سر هایون روی شونم بود و چشماش بسته...هوفففف....مثل اینکه هردوشون صحبت های زیادی برای صحبت کردن دارند هعی...میخواستم جابه جاش کنم تا راحت تر باشه که گوشیم زنگ خورد و با صدای تلفن بیدار شد...
هایون « داشتم فکر میکردم با اینکه از یونگی بدم میومد اما چقدر توی این مدت دلتنگش شده بودم...میخواستم سوالی از هوسوک بپرسم که یادم رفت و چیزی نفهمیدم...یدفه با صدای زنگ از جا پریدم...اوپس...سرم روی شونه یونگی بود...خدایا منو آب پرتقال کن برم زیر زمین....
یونگی « پوزخندی به گوجه شدن هایون از خجالت زدم و گوشی رو وصل کردم...صدای نگران لی هیان توی گوشم اکو شد...
لی هیان « الو یونگی... چرا چرا جیمین گوشیشو جواب نمیداد؟
یونگی « احتمالا سایلنته....چیشده؟!
لی هیان « ن..نمیدونم...منو میلا توی اتاق بودیم و داشتیم دوربینا که بتون وصل بود رو نگاه میکردیم که خانم هان سراسیمه اومد و گفت حال جیسو بد شده و بیهوش و رنگش پریده....ما...ماهم آوردیمش بیمارستان....
یونگی « جیسو رو خیلی دوست داشتم با اینکه خیلی نمیدیدمش....تازه اگه طوریش میشد جیمین نابود میشددد....چشمام رنگ نگرانی گرفت که هایون پرسید « چیشده؟
صدای هایون باعث شد همگی نگاهی به من بکنند......لی هیان کدوم بیمارستان بگو میایم...اوکی خدافظ
جیمین « چیشده؟ کی بیمارستانه؟!
یونگی « هوففف....جیسو!
جیمین « جیسو تنها امید زندگیم بود...نمیخواستم هیچوقت نداشتن پدر و مادر رو حس کنه برای همین تصمیم داشتم همیشه مراقبش باشم...بدجور بهش وابسته بودم...وقتی یونگی گفت تو بیمارستانه حس کردم دنیا رو سرم خراب شد...
۷۸.۹k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.