╭────────╮
╭────────╮
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی³⁰
بورا آروم گفت:دخترا،می خوام به تهیونگ بگم بعد کلاس بریم کتابخونه
آری خندید و گفت:کتابخونه؟
بورا هوفی کشید و گفت:می خوای بهش بگم بریم سر قرار؟
زیر لب خندیدم و گفتم:برای شروع خوبه
بورا موهاشو زد پشت گوشش و به سمت تهیونگ رفت و گفت:سلام،وقت داری بعد کلاس بریم کتابخونه؟
تهیونگ نگاه کوتاهی بهش انداخت و گفت:سرم شلوغه
لبخند بورا محو شد و گفت:باشه،یه روز دیگه میریم
و بعد اومد و نشست.
آری سرشو تکون داد و گفت:این پسر چقدر مغروره
دبیر وارد کلاس شد و شروع کرد به درس دادن.
کیفمو برداشتم و به سمت در حرکت کردم که یهو با صدای تهیونگ وایسادم
_وقت داری؟
برگشتم و گفتم:هوم؟
چند قدم بهم نزدیک شد و گفت:وقت داری بریم کافه؟
برای چی ازم میخواست بریم کافه؟
حتما یه قرار دوستانست.
سرمو تکون دادم و گفتم:بریم
توی یه کافه شیک با تم سیاه سفید نشستیم.
تهیونگ یه قهوه و من یه کیک سفارش دادم.
لبخند ملیحی زدم و گفتم:چرا ازم خواستی بیایم کافه؟
کمی از قهوش خورد و گفت:در مورد یسری چیزا باهات حرف بزنم
منتظر نگاهش کردم.
ادامه داد:دیروز یوری باهام حرف زد،گفت چرا دوست پسرش باید با یه دختر توی یه خونه زندگی کنه،اون حتی با مادر جونگ کوک هم حرف زده...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی³⁰
بورا آروم گفت:دخترا،می خوام به تهیونگ بگم بعد کلاس بریم کتابخونه
آری خندید و گفت:کتابخونه؟
بورا هوفی کشید و گفت:می خوای بهش بگم بریم سر قرار؟
زیر لب خندیدم و گفتم:برای شروع خوبه
بورا موهاشو زد پشت گوشش و به سمت تهیونگ رفت و گفت:سلام،وقت داری بعد کلاس بریم کتابخونه؟
تهیونگ نگاه کوتاهی بهش انداخت و گفت:سرم شلوغه
لبخند بورا محو شد و گفت:باشه،یه روز دیگه میریم
و بعد اومد و نشست.
آری سرشو تکون داد و گفت:این پسر چقدر مغروره
دبیر وارد کلاس شد و شروع کرد به درس دادن.
کیفمو برداشتم و به سمت در حرکت کردم که یهو با صدای تهیونگ وایسادم
_وقت داری؟
برگشتم و گفتم:هوم؟
چند قدم بهم نزدیک شد و گفت:وقت داری بریم کافه؟
برای چی ازم میخواست بریم کافه؟
حتما یه قرار دوستانست.
سرمو تکون دادم و گفتم:بریم
توی یه کافه شیک با تم سیاه سفید نشستیم.
تهیونگ یه قهوه و من یه کیک سفارش دادم.
لبخند ملیحی زدم و گفتم:چرا ازم خواستی بیایم کافه؟
کمی از قهوش خورد و گفت:در مورد یسری چیزا باهات حرف بزنم
منتظر نگاهش کردم.
ادامه داد:دیروز یوری باهام حرف زد،گفت چرا دوست پسرش باید با یه دختر توی یه خونه زندگی کنه،اون حتی با مادر جونگ کوک هم حرف زده...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
۴۲۷
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.