╭────────╮
╭────────╮
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی³²
سرم تو گوشی بود و به سمت ایستگاه میرفتم که با یه صدا خشکم زد
_صبح بخیر خانم پارک یونا
یوری؟،اون اینجا چیکار میکرد؟
با یه لبخندی که بنظر میرسید فیک باشه گفت:حتما شنیدی که من و جونگ کوک از هم جدا شدیم
یه لحظه مکث کرد و ادامه داد:من دارم از کره میرم،اومدم بهت بگم مواظبش باشی و قلبشو دوباره نشکنی،اون..اون خیلی دوست داره
سرشو انداخت پایین و آروم اشک ریخت.
با صدای بغض آلودی گفتم:مواظبشم
سرشو بالا آورد و اشکاشو پاک کرد و گفت:من دیگه میرم
و به سمت ماشین قدم برداشت.
وارد حیاط مدرسه شدم،داشتم به حرفهای یوری فکر میکردم که یهو چشمم خورد به بورا.
بورا نگاه سردی کرد و نگاشو ازم گرفت.
چند قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:چیزی شده؟
با همون نگاه سرد گفت:قرارت با تهیونگ چطور بود؟،حتما خیلی بهتون خوش گذشته،بایدم خوش بگذره،اون درخواست منو رد کرد که با تو بره سر قرار
اَبرو هامو خم کردم و گفتم: منظورت چیه؟
نیشخند زد و گفت:تو همیشه اینجوری بودی؟،خودت رو معصوم نشون میدی اما خیلی مغرور و خودخواهی
بهم فرصت حرف زدن نداد و رفت.
هیچوقت بورا رو اینجوری ندیده بودم،نمیدونستم بورا همچین حسی نسبت به تهیونگ داره.
وارد کلاس شدم،بورا داشت با دخترای کلاس حرف میزد.
روی صندلی نشستم و توی افکارم غرق شدم.
آری کنارم نشست و به بورا اشاره کرد و گفت:بورا چش شده؟
میخواستم جوابشو بدم که با اومدن دبیر سر جاش نشست...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی³²
سرم تو گوشی بود و به سمت ایستگاه میرفتم که با یه صدا خشکم زد
_صبح بخیر خانم پارک یونا
یوری؟،اون اینجا چیکار میکرد؟
با یه لبخندی که بنظر میرسید فیک باشه گفت:حتما شنیدی که من و جونگ کوک از هم جدا شدیم
یه لحظه مکث کرد و ادامه داد:من دارم از کره میرم،اومدم بهت بگم مواظبش باشی و قلبشو دوباره نشکنی،اون..اون خیلی دوست داره
سرشو انداخت پایین و آروم اشک ریخت.
با صدای بغض آلودی گفتم:مواظبشم
سرشو بالا آورد و اشکاشو پاک کرد و گفت:من دیگه میرم
و به سمت ماشین قدم برداشت.
وارد حیاط مدرسه شدم،داشتم به حرفهای یوری فکر میکردم که یهو چشمم خورد به بورا.
بورا نگاه سردی کرد و نگاشو ازم گرفت.
چند قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:چیزی شده؟
با همون نگاه سرد گفت:قرارت با تهیونگ چطور بود؟،حتما خیلی بهتون خوش گذشته،بایدم خوش بگذره،اون درخواست منو رد کرد که با تو بره سر قرار
اَبرو هامو خم کردم و گفتم: منظورت چیه؟
نیشخند زد و گفت:تو همیشه اینجوری بودی؟،خودت رو معصوم نشون میدی اما خیلی مغرور و خودخواهی
بهم فرصت حرف زدن نداد و رفت.
هیچوقت بورا رو اینجوری ندیده بودم،نمیدونستم بورا همچین حسی نسبت به تهیونگ داره.
وارد کلاس شدم،بورا داشت با دخترای کلاس حرف میزد.
روی صندلی نشستم و توی افکارم غرق شدم.
آری کنارم نشست و به بورا اشاره کرد و گفت:بورا چش شده؟
میخواستم جوابشو بدم که با اومدن دبیر سر جاش نشست...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
۵۰۸
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.