smile
smile
part35
میجون: 😡
ا/ت: چیه حالا خودت منو بیشتر دوست داری یا بورا؟
میجون: جونگکوک
ا/ت😐
میجون: شوخی کردم اگه گفتم تو یعنی راستشو نگفتم بورا بیشتر از تو دوست دارم اخه زنمه
ا/ت: خب همونطور که بورا زنه تو جونگکوک هم قراره..
میجون: قراره چی بشه بگو؟
ا/ت: هیچی ولش کن
میجون: پاشو میبرمت خونه وسایلتو جمع کنی بیای پیش خودمون بمونی به مدت یک هفته
ا/ت:واقعا؟
میجون: اره میخوام باهات حرف بزنم ببینم میتونی شرایط قبول کنی
ا/ت: باشه
میجون: پاشو بریم ولی اگه بفهمم به جونگکوک زنگ زدی میبرمت یه شهر دیگه نمیزارم برگردی
ا/ت: باشه زنگ نمیزنم
شب
بورا: ا/ت خیلی خوشحالم که اومدی پیشمون
ا/ت: ولی من خوشحال نیستم
بورا: چرا
ا/ت: نمیخوام از جونگکوک جدا شم
بورا: درست میشه بهت قول میدم
ا/ت:😞
میجون: من اومدم
بورا: سلام
میجون: سلام عزیزم
بورا: بیا شام بخور
همین که میجون اومد رفتم تو اتاقم در بستم
میجون: ا/ت بیا شامتو بخور ا/ت
جوابشو ندادم
اومد تو اتاقم
ا/ت: برو بیرون میخوام برم خونه پیش مامان
میجون: نه نمیری
ا/ت: چرا؟ میخوام برم اذیتم نکن اصلا مگه دست تو مامان و بابا خودشون میزارن من با جونگکوک قرار بزارم
میجون اومد نزدیکم بغلم کرد
ا/ت: ولم کن
میجون: اجی کوچولو ببینمت بیا بشین میخوام بگم چرا نمیزارم باهم قرار بزارید
ا/ت: باشه بگو
میجون: من مشکلی با خودش ندارم خودش پسر خوبیه ولی مشکل خانوادش هستن دقت کردی اون میاد خونمون ولی ما نمیریم چون یه روز داشتیم از مدرسه برمیگشتیم رفتیم خونشون پدرش میخواست مارو مجبور کنه که براشون کار کنیم ولی ما قبول نکردیم و چند نفر فرستاد که اومدن زدنمون من اومدم خونه گفتم تصادف کردم همون روز بود
ا/ت: چی؟
میجون: ما میرفتیم سمت جونگکوک و بهش هیچی نمیگفتیم چون پدرش بهش میگفت هیچ دوستی نباید داشته باشه ولی ما کنارش بودیم
ا/ت: فک نمیکردم پدرش اینجوری باشه
میجون: پس بهت میگم فک کن تا هفته دیگه بهت وقت میدم خوب فکراتو بکن ببینم علاقه ای که به جونگکوک داری بیشتره یا ارامش خودت من میدونم خیلی باهاشون خسته میشی
ا/ت: باشه داداش فکرامو میکنم
میجون: من فقط میخوام تو ارامش داشته باشی عزیزم نگران خودت هستم پس خوب فکراتو بکن که ببین میتونی
ا/ت: خواهرش چی؟
میجون: خواهرش مهربونه یه بار دیدمش
ا/ت: باشه ممنون
میجون: من میرم بخوابم تو هم بخواب نمیخواد نگران بشی
کمکم کرد دراز بکشم پتو گذاشت روم پیشونیمو بوسید
میجون: شب بخیر
ا/ت: شب بخیر
#فیک
#سناریو
part35
میجون: 😡
ا/ت: چیه حالا خودت منو بیشتر دوست داری یا بورا؟
میجون: جونگکوک
ا/ت😐
میجون: شوخی کردم اگه گفتم تو یعنی راستشو نگفتم بورا بیشتر از تو دوست دارم اخه زنمه
ا/ت: خب همونطور که بورا زنه تو جونگکوک هم قراره..
میجون: قراره چی بشه بگو؟
ا/ت: هیچی ولش کن
میجون: پاشو میبرمت خونه وسایلتو جمع کنی بیای پیش خودمون بمونی به مدت یک هفته
ا/ت:واقعا؟
میجون: اره میخوام باهات حرف بزنم ببینم میتونی شرایط قبول کنی
ا/ت: باشه
میجون: پاشو بریم ولی اگه بفهمم به جونگکوک زنگ زدی میبرمت یه شهر دیگه نمیزارم برگردی
ا/ت: باشه زنگ نمیزنم
شب
بورا: ا/ت خیلی خوشحالم که اومدی پیشمون
ا/ت: ولی من خوشحال نیستم
بورا: چرا
ا/ت: نمیخوام از جونگکوک جدا شم
بورا: درست میشه بهت قول میدم
ا/ت:😞
میجون: من اومدم
بورا: سلام
میجون: سلام عزیزم
بورا: بیا شام بخور
همین که میجون اومد رفتم تو اتاقم در بستم
میجون: ا/ت بیا شامتو بخور ا/ت
جوابشو ندادم
اومد تو اتاقم
ا/ت: برو بیرون میخوام برم خونه پیش مامان
میجون: نه نمیری
ا/ت: چرا؟ میخوام برم اذیتم نکن اصلا مگه دست تو مامان و بابا خودشون میزارن من با جونگکوک قرار بزارم
میجون اومد نزدیکم بغلم کرد
ا/ت: ولم کن
میجون: اجی کوچولو ببینمت بیا بشین میخوام بگم چرا نمیزارم باهم قرار بزارید
ا/ت: باشه بگو
میجون: من مشکلی با خودش ندارم خودش پسر خوبیه ولی مشکل خانوادش هستن دقت کردی اون میاد خونمون ولی ما نمیریم چون یه روز داشتیم از مدرسه برمیگشتیم رفتیم خونشون پدرش میخواست مارو مجبور کنه که براشون کار کنیم ولی ما قبول نکردیم و چند نفر فرستاد که اومدن زدنمون من اومدم خونه گفتم تصادف کردم همون روز بود
ا/ت: چی؟
میجون: ما میرفتیم سمت جونگکوک و بهش هیچی نمیگفتیم چون پدرش بهش میگفت هیچ دوستی نباید داشته باشه ولی ما کنارش بودیم
ا/ت: فک نمیکردم پدرش اینجوری باشه
میجون: پس بهت میگم فک کن تا هفته دیگه بهت وقت میدم خوب فکراتو بکن ببینم علاقه ای که به جونگکوک داری بیشتره یا ارامش خودت من میدونم خیلی باهاشون خسته میشی
ا/ت: باشه داداش فکرامو میکنم
میجون: من فقط میخوام تو ارامش داشته باشی عزیزم نگران خودت هستم پس خوب فکراتو بکن که ببین میتونی
ا/ت: خواهرش چی؟
میجون: خواهرش مهربونه یه بار دیدمش
ا/ت: باشه ممنون
میجون: من میرم بخوابم تو هم بخواب نمیخواد نگران بشی
کمکم کرد دراز بکشم پتو گذاشت روم پیشونیمو بوسید
میجون: شب بخیر
ا/ت: شب بخیر
#فیک
#سناریو
۲۴.۳k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.