شراب گیلاس p23
شراب_گیلاس p23
"جونگکوک داشتم میومدم آجوما رو دیدم گفت بهت بگم خیلی بیشعوری که بهش سر نزدی...البته به این غلظت نگفت ولی خب منظورش همین
بود ....چراغ خونشونم سوخته گفت بری عوضش"....به محض اینکه دستش به دست جونگکوک خورد ساکت شد ترسید جونگکوک
انقد داغ بود که دست اماندا تحمل داغیشو نکرد
"جونگکوکی داغی...چرا انقد داغی؟؟؟؟"
جونگکوک چشماشو باز کرد
چیزی نیست اماندا "
جونگ کوک سرشو به علامت نه تکون داد"
_مریض شدی....پاشو بریم دکتر جونگکوک...چرا تب داری؟ جونگکوک دست اماندا رو از بدن خودش جدا کرد تا بیشتر نترسه
"هیش اماندا ...هیچی نیست میگم"
اماندا ترسیده بود تنها کسی که داشت جونگکوک بود جونگکوکی که تا حالا ندیده بود مریض
بشه یا حتی سرما بخوره....حالا چنان تو تب میسوخت که اماندا از ترس به گریه افتاد سخت
بود سخت بود دیدن جونگکوک تو این حال...
سخت تر از هر چیزی و اماندا تحمل این رو نداشت اشک اماندا رو گونه ش پایین اومد
"پاشو بریم دکتر ....جونگکوک پاشو"
جونگکوک گیج بود ...ولی با انگشتش اشک اماندا رو پاک کرد آروم تو بغل کشیدش
"مگه نمیگم هیچی نیست؟؟چرا گریه میکنی؟الان خوب میشم"....جونگکوک داشت دیونه میشد...
کاری که داشت میکرد شبیه این بود که شیری آهویی رو بغل گرفته باشه...دست کشید رو کمر اماندا و از آغوشش خارجش کرد
برو تو اتاقت"
_باید بریم دکتر ...اگر نیای میرم دکتر میارم
تغییرات بدنش رو حس میکرد جونگکوک نزدیک بودن این بار داد کشید
"گم شووووو اتاقت"
اماندا از ترس لحظه ای پرید وقتی دید اماندا با ترس و اشک نگاهش میکنه به سختی بلند شد...
بازوی اماندا رو گرفت و محکم کشیدش چند بار تلو تلو خورد ولی راه اتاق رو پیدا کرد...
"چرا اینجوری میکنی؟؟ بخاطر تبه؟...توروخدا جونگکوک...بزار دکتر خبر کنم....داری میسوزی
بدون هیچ حرفی داخل اتاق هلش داد در اتاق رو بست....با دستش محکم دست گیره رو گرفت و اماندا هرچی تلاش کرد بیرون بیاد
بی نتیجه بود....اماندا با گریه به در کوبید
"جونگکوک هیچی نیست ....فقط فقط مریض شدی مثل من وقتی".. نفسش برای لحظه ای رفت ....خودشم قبلا تجربه کرده بود این حال بدو و شبیه این حرف هارو جونگکوک بهش زده بود ...با لجبازی ادامه داد..."مثل دو سال پیش من سرما خوردم ...حالم بد بود مریض شدم تب داشتم هزیون میگفتم گریه میکردم فکر کردم میمیرم الان ....الانم تو ....تو ترسیدی؟
خب اول...اولین باره مریض شدی خوب میشی بزار بیام بیرون بریم دکتر جونگکوک جونگکوکی ددی درو بازش کن خواهش میکنم"
اشکاشو از گونه هاش پاک کرد از همون موقعی که اماندا با بغض و گریه شروع کرده بود به دلداری دادنش اشک ریخته بود....
اروم زمزمه کرد...
"خوبم"
صداش انقدر خفه بود که خودش هم به سختی شنیدش...به دستاش که رو دستگیره خشک شده بود نگاه کرد حتی نفهمید کی از حالت خوناشامش دراومده....دستشو برداشت و کنار دیوار نشست صدای گریه اماندا بیشتر بهمش
ریخت...از جاش بلند شدو به دو بیرون رفت فقط تو خیابون میدوید ...از بین آدم ها رد میشد برای اولین بار آرزو کرد که ای کاش آدم بود ...عادی بود...فقط میخواست زودتر به خون برسه ....تا به اماندا آسیب نرسونه....هزاران بار به خودش لعنت فرستاد قبلا هم اینکار رو کرده بود برای دو
هفته شکار نکرده بود ...و هیچ اتفاقی نیوفتاده بود ...نمیفهمید چطور اینبار بدنش بهم ریخت و واکنش نشون داد...دوباره گرمای وحشتناکی به بدنش هجوم آورد و این بار خارج از اختیارش همون لحظه چشم هاش به رنگ خون شد و دندون های نیشش بیرون زد ...از درد داد کشید....
ناخن هاش پوست دستش رو پاره کردن و بیرون زدن ...نمیتونست درست ببینه ولی صدای جیغ و داد رو اطرافش میشنید ...شاید سه تا زن
و دوتا مرد و یه بچه ...قبل از اینکه کسی چهره ش رو بشناسه دوید...ناخودآگاه سر از خونه درآورد... اماندا با گریه رو زمین نشسته بود....
اهم اهم میخوام یکم غمش کنم 😈💜
"جونگکوک داشتم میومدم آجوما رو دیدم گفت بهت بگم خیلی بیشعوری که بهش سر نزدی...البته به این غلظت نگفت ولی خب منظورش همین
بود ....چراغ خونشونم سوخته گفت بری عوضش"....به محض اینکه دستش به دست جونگکوک خورد ساکت شد ترسید جونگکوک
انقد داغ بود که دست اماندا تحمل داغیشو نکرد
"جونگکوکی داغی...چرا انقد داغی؟؟؟؟"
جونگکوک چشماشو باز کرد
چیزی نیست اماندا "
جونگ کوک سرشو به علامت نه تکون داد"
_مریض شدی....پاشو بریم دکتر جونگکوک...چرا تب داری؟ جونگکوک دست اماندا رو از بدن خودش جدا کرد تا بیشتر نترسه
"هیش اماندا ...هیچی نیست میگم"
اماندا ترسیده بود تنها کسی که داشت جونگکوک بود جونگکوکی که تا حالا ندیده بود مریض
بشه یا حتی سرما بخوره....حالا چنان تو تب میسوخت که اماندا از ترس به گریه افتاد سخت
بود سخت بود دیدن جونگکوک تو این حال...
سخت تر از هر چیزی و اماندا تحمل این رو نداشت اشک اماندا رو گونه ش پایین اومد
"پاشو بریم دکتر ....جونگکوک پاشو"
جونگکوک گیج بود ...ولی با انگشتش اشک اماندا رو پاک کرد آروم تو بغل کشیدش
"مگه نمیگم هیچی نیست؟؟چرا گریه میکنی؟الان خوب میشم"....جونگکوک داشت دیونه میشد...
کاری که داشت میکرد شبیه این بود که شیری آهویی رو بغل گرفته باشه...دست کشید رو کمر اماندا و از آغوشش خارجش کرد
برو تو اتاقت"
_باید بریم دکتر ...اگر نیای میرم دکتر میارم
تغییرات بدنش رو حس میکرد جونگکوک نزدیک بودن این بار داد کشید
"گم شووووو اتاقت"
اماندا از ترس لحظه ای پرید وقتی دید اماندا با ترس و اشک نگاهش میکنه به سختی بلند شد...
بازوی اماندا رو گرفت و محکم کشیدش چند بار تلو تلو خورد ولی راه اتاق رو پیدا کرد...
"چرا اینجوری میکنی؟؟ بخاطر تبه؟...توروخدا جونگکوک...بزار دکتر خبر کنم....داری میسوزی
بدون هیچ حرفی داخل اتاق هلش داد در اتاق رو بست....با دستش محکم دست گیره رو گرفت و اماندا هرچی تلاش کرد بیرون بیاد
بی نتیجه بود....اماندا با گریه به در کوبید
"جونگکوک هیچی نیست ....فقط فقط مریض شدی مثل من وقتی".. نفسش برای لحظه ای رفت ....خودشم قبلا تجربه کرده بود این حال بدو و شبیه این حرف هارو جونگکوک بهش زده بود ...با لجبازی ادامه داد..."مثل دو سال پیش من سرما خوردم ...حالم بد بود مریض شدم تب داشتم هزیون میگفتم گریه میکردم فکر کردم میمیرم الان ....الانم تو ....تو ترسیدی؟
خب اول...اولین باره مریض شدی خوب میشی بزار بیام بیرون بریم دکتر جونگکوک جونگکوکی ددی درو بازش کن خواهش میکنم"
اشکاشو از گونه هاش پاک کرد از همون موقعی که اماندا با بغض و گریه شروع کرده بود به دلداری دادنش اشک ریخته بود....
اروم زمزمه کرد...
"خوبم"
صداش انقدر خفه بود که خودش هم به سختی شنیدش...به دستاش که رو دستگیره خشک شده بود نگاه کرد حتی نفهمید کی از حالت خوناشامش دراومده....دستشو برداشت و کنار دیوار نشست صدای گریه اماندا بیشتر بهمش
ریخت...از جاش بلند شدو به دو بیرون رفت فقط تو خیابون میدوید ...از بین آدم ها رد میشد برای اولین بار آرزو کرد که ای کاش آدم بود ...عادی بود...فقط میخواست زودتر به خون برسه ....تا به اماندا آسیب نرسونه....هزاران بار به خودش لعنت فرستاد قبلا هم اینکار رو کرده بود برای دو
هفته شکار نکرده بود ...و هیچ اتفاقی نیوفتاده بود ...نمیفهمید چطور اینبار بدنش بهم ریخت و واکنش نشون داد...دوباره گرمای وحشتناکی به بدنش هجوم آورد و این بار خارج از اختیارش همون لحظه چشم هاش به رنگ خون شد و دندون های نیشش بیرون زد ...از درد داد کشید....
ناخن هاش پوست دستش رو پاره کردن و بیرون زدن ...نمیتونست درست ببینه ولی صدای جیغ و داد رو اطرافش میشنید ...شاید سه تا زن
و دوتا مرد و یه بچه ...قبل از اینکه کسی چهره ش رو بشناسه دوید...ناخودآگاه سر از خونه درآورد... اماندا با گریه رو زمین نشسته بود....
اهم اهم میخوام یکم غمش کنم 😈💜
۹.۴k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.