شراب گیلاسp24
شراب_گیلاسp24
"چا".....
نتونست حرفش رو کامل کنه ...داد کشیدو بلند شد ...عقب عقب رفت...به اون چشم های خونی خیره شده بود ..پاش به گوشه میز گیر کردو
زمین خورد...جونگکوک که نزدیکش شد جیغ کشیدو فرار کرد ....سمت در خروجی ...
جونگکوک....نمیتونست و نمیخواست که اماندا رو از دست بده....میدونست میترسه ولی بهتر از از دست دادنش بود جلوی در ظاهر شد....اماندا داد زد و به عقب پرت شد ...با کمر رو زمین افتاد .. .داد کشید
"نه...نه...نههههههه"
دستشو رو چشمهاش گذاشتو خودشو تو بغلش جمع کرد ....مثل یه جنین تو شکم مادرش....
زمزمه میکرد
"نه....نه...نه....نه.....نه"
جونگکوک با گریه به اماندا نگاه میکرد به دختری که اینطور ترسونده بودش....ناگهانی بدنش به حالت عادی برگشت . ..روی زانو کنار اماندا به
زمین خورد....هیچ جونی تو بدنش نبود این ها بخاطر نرسیدن خون به بدنش نبود....این ها فقط یک معنی داشت"نفرین...نفرینی که جونگکوک باهاش دست و پنجه نرم میکرد"...جونگکوک ....تنها خوناشام باقی مانده ....آخرین خوناشام دنیا به ازای آزادی یک خوناشام دیگه....نهصد سال نفرین شده بود و حالا درست در چهارصدو پنجاهمین سال نفرین شدنش بود این اتفاق ها معنی مجازاتش بودند...صدایی تو گوشش نجوا کرد...
"وقتی سال های مجازاتت به نصف برسند ...آرامش برای مدت ها از دستت خارج میشه ....و با سردرگمی زندگی خواهی کرد"
جونگکوک این رو میدونست و فقط فراموش کرده بود درست بعد از تموم شدن صداها توی سرش بیحال رو زمین رها شد...اماندا با ترس از جاش بلند شد انقدر ترسیده بود که چشمهاش رو نه تنها باز نمیکرد بلکه محکم بهم فشارش میداد...جونگکوک ناله دردناکی کرد و این باعث شد اماندا ناخودآگاه چشماشو باز کنه به
صورت جونگکوک نگاه کرد ....جونگکوک همیشگی همون بود ....همونی که باید ...با تردید انگشتش رو به صورت جونگکوک نزدیک کرد...
مطمئن که دیگه کابوس نمیبینه ...سر جونگکوکو رو پاهاش گذاشت دوباره بغض کرد
"جونگکوک...جونگکوک"...
با صدای اماندا چشمشو باز کرد به دختر کوچولوش نگاه کرد....لبخند تلخی زد خیلی تلخ لبخندی که هزار توضیح و حرف داشت..
به صورت جونگکوک دست کشید دیگه تب نداشت...."جونگکوک"....
اجازه نداد حرف بزنه دستشو رو لب اماندا گذاشت...."میگم ...همه چیو میگم"
_پس کابوس ندیدم
سر جونگکوک رو رها کردو خودشو رو زمین عقب کشید جونگکوک با سختی خودشو تکونی داد
"نیا"
_باشه اماندا .نمیام
اماندا از نگاه کردن به جونگکوک طفره میرفت ...خیلی طول نکشید که داخل اتاق خودش رفت و در رو بست چنان سردرگم و حیران شده بود که نمیتونست تشخیص بده کدوم کار درسته کدوم یکی غلط...صدای ماشین های پلیس تو سرش بودن ...با خودش تکرار کرد
" گند زدی جئون جونگکوک"
میتونست قسم بخوره پلیس ها تا هفته ها تو این محل پرسه میزنن و این به معنی یک هفته پنهان شدن بود ...به سختی بدن بی حالشو رو زمین
کشید وجلوی در رفت..."چرا اینجا خوابیدی؟"
جونگکوک از جلوی در بلند شد تمام شب اونجا نشسته بود و همونطور خوابش برده بود
"میخواستم نزارم بری اگر خواستی بری نزارم التماس کنم که نری...خواهش کنم که نری!!!
جونگکوک یک قدم به سمت اماندا رفت ولی اماندا ناخودآگاه عقب رفت ..دست خودش نبود
واکنش هاش مربوط به بدنش بودند نه دلش ...وگرنه دلش میخواست تو آغوش جونگکوک انقدر گریه کنه تا به خواب بره و وقتی از خواب بلند میشه این کابوس وحشتناک تموم شده باشه...نمیدونست اینکارش با قلب جونگکوک چه میکنه نمیدونست فاصله گرفتنش
چه بلایی سر جونگکوک میاره
جونگکوک جلوش زانو زد روی دو زانوش نشست..."اماندا....اماندام... من اذیتت نمیکنم"
بعد؟
ادامه بدم؟
"چا".....
نتونست حرفش رو کامل کنه ...داد کشیدو بلند شد ...عقب عقب رفت...به اون چشم های خونی خیره شده بود ..پاش به گوشه میز گیر کردو
زمین خورد...جونگکوک که نزدیکش شد جیغ کشیدو فرار کرد ....سمت در خروجی ...
جونگکوک....نمیتونست و نمیخواست که اماندا رو از دست بده....میدونست میترسه ولی بهتر از از دست دادنش بود جلوی در ظاهر شد....اماندا داد زد و به عقب پرت شد ...با کمر رو زمین افتاد .. .داد کشید
"نه...نه...نههههههه"
دستشو رو چشمهاش گذاشتو خودشو تو بغلش جمع کرد ....مثل یه جنین تو شکم مادرش....
زمزمه میکرد
"نه....نه...نه....نه.....نه"
جونگکوک با گریه به اماندا نگاه میکرد به دختری که اینطور ترسونده بودش....ناگهانی بدنش به حالت عادی برگشت . ..روی زانو کنار اماندا به
زمین خورد....هیچ جونی تو بدنش نبود این ها بخاطر نرسیدن خون به بدنش نبود....این ها فقط یک معنی داشت"نفرین...نفرینی که جونگکوک باهاش دست و پنجه نرم میکرد"...جونگکوک ....تنها خوناشام باقی مانده ....آخرین خوناشام دنیا به ازای آزادی یک خوناشام دیگه....نهصد سال نفرین شده بود و حالا درست در چهارصدو پنجاهمین سال نفرین شدنش بود این اتفاق ها معنی مجازاتش بودند...صدایی تو گوشش نجوا کرد...
"وقتی سال های مجازاتت به نصف برسند ...آرامش برای مدت ها از دستت خارج میشه ....و با سردرگمی زندگی خواهی کرد"
جونگکوک این رو میدونست و فقط فراموش کرده بود درست بعد از تموم شدن صداها توی سرش بیحال رو زمین رها شد...اماندا با ترس از جاش بلند شد انقدر ترسیده بود که چشمهاش رو نه تنها باز نمیکرد بلکه محکم بهم فشارش میداد...جونگکوک ناله دردناکی کرد و این باعث شد اماندا ناخودآگاه چشماشو باز کنه به
صورت جونگکوک نگاه کرد ....جونگکوک همیشگی همون بود ....همونی که باید ...با تردید انگشتش رو به صورت جونگکوک نزدیک کرد...
مطمئن که دیگه کابوس نمیبینه ...سر جونگکوکو رو پاهاش گذاشت دوباره بغض کرد
"جونگکوک...جونگکوک"...
با صدای اماندا چشمشو باز کرد به دختر کوچولوش نگاه کرد....لبخند تلخی زد خیلی تلخ لبخندی که هزار توضیح و حرف داشت..
به صورت جونگکوک دست کشید دیگه تب نداشت...."جونگکوک"....
اجازه نداد حرف بزنه دستشو رو لب اماندا گذاشت...."میگم ...همه چیو میگم"
_پس کابوس ندیدم
سر جونگکوک رو رها کردو خودشو رو زمین عقب کشید جونگکوک با سختی خودشو تکونی داد
"نیا"
_باشه اماندا .نمیام
اماندا از نگاه کردن به جونگکوک طفره میرفت ...خیلی طول نکشید که داخل اتاق خودش رفت و در رو بست چنان سردرگم و حیران شده بود که نمیتونست تشخیص بده کدوم کار درسته کدوم یکی غلط...صدای ماشین های پلیس تو سرش بودن ...با خودش تکرار کرد
" گند زدی جئون جونگکوک"
میتونست قسم بخوره پلیس ها تا هفته ها تو این محل پرسه میزنن و این به معنی یک هفته پنهان شدن بود ...به سختی بدن بی حالشو رو زمین
کشید وجلوی در رفت..."چرا اینجا خوابیدی؟"
جونگکوک از جلوی در بلند شد تمام شب اونجا نشسته بود و همونطور خوابش برده بود
"میخواستم نزارم بری اگر خواستی بری نزارم التماس کنم که نری...خواهش کنم که نری!!!
جونگکوک یک قدم به سمت اماندا رفت ولی اماندا ناخودآگاه عقب رفت ..دست خودش نبود
واکنش هاش مربوط به بدنش بودند نه دلش ...وگرنه دلش میخواست تو آغوش جونگکوک انقدر گریه کنه تا به خواب بره و وقتی از خواب بلند میشه این کابوس وحشتناک تموم شده باشه...نمیدونست اینکارش با قلب جونگکوک چه میکنه نمیدونست فاصله گرفتنش
چه بلایی سر جونگکوک میاره
جونگکوک جلوش زانو زد روی دو زانوش نشست..."اماندا....اماندام... من اذیتت نمیکنم"
بعد؟
ادامه بدم؟
۷.۸k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.