شراب گیلاس p25
شراب_گیلاس p25
قطره های اشکش رو پاک کرد و دوباره نالید
"اذیتت نمیکنم"
جونگکوک میدونست حالا که این اشتباهو کرده اگر اماندا ازش فاصله بگیره تا آخر این فاصله بینشون میمونه البته اگر اماندا بخواد که بمونه...
با تردید به سمت اماندا قدمی برداشت
اماندا اینبار عقب نرفت انگار این رو باور داشت که جونگکوک قرار نیست اذیتش کنه....
جونگکوک به خودش جرئت قدم بعدی رو داد...
اماندا چشمهاشو بست و دستهاشو بهم قفل کرد اشکش از ترس رو گونه ش راه گرفت همون لحظه بود که جونگکوک بدن کوچیکش رو به بغل
گرفت...هیچکدوم نمیدونستن چقدر تو این حالت موندند ...هردو به آرامش هم نیاز داشتن
جونگکوک به چشمای قرمز شده اماندا بوسه زد پیشونیش رو بوسید و دوباره بغلش کرد
وقتی صدای قلب اماندا رو شنید آروم گرفت میدونست بدون این موسیقی آرمش بخشش میمیره.... اماندا دستشو رو کمر جونگکوک گذاشت ....و جونگکوک بین گریه هاش خندید
اماندا با نگرانی زمزمه کرد
"پلیس بیرونه"...
جونگکوک سرشو پایین انداخت...
میدونم...میدونم نزدیک به نیم ساعت بود که هر دو رو مبل نشسته بودن و حتی یک کلام
حرف نزده بودن جونگکوک از جاش بلند شد اماندا که تا الان سرش پایین بود بهش نگاه کرد...
جونگکوک لبخند احمقانه ای زد که دلیلش رو نمیدونست..."میخوام یه چیزی بیارم که بخوری ، دیشبم شام نخوردی"
اماندا چیزی نگفت خیلی طول نکشید که جونگکوک با غذا کنار اماندا برگشت
باز هم سکوت!....
"حرف نمیزنی؟عیب نداره".
و بعد با ناراحتی زمزمه کرد
"الاقل غداتو بخور"
اماندا گرسنه بود...ولی بودنش تو اون اوضاع باعث میشد به غذا فکر نکنه با صدای جونگکوک به سمتش برگشت
"اماندا با توام .غذاتو بخور"
این بار بدون هیچ حرفی شروع کرد به خوردن
جونگکوک سرشو بین دستاش گرفته بودو فشارش میداد سردرد عجیبی داشت...
با هقی که اماندا زد از جا پرید....
غذا تو دهن اماندا بودو سعی میکرد به سختی قورتش بده ولی بهت جاش بغضش شکست و اشکاش رو گونه ش راه گرفت جونگکوک بغلش کرد...."آروم آروم... اماندا آروم باش دخترخوب"
خودش هم بغض داشت چه بلایی سر این دختر آورده بود؟! اماندا به زور غذاش رو بلعید...
"دی....دیشب"
جونگکوک محکمتر بغلش کرد که یعنی
"ادامه نده"
دستی رو کمر اماندا کشید..."گریه نکن...اماندا
اماندا چشماشو بست و آروم گفت : دیشب چی شد؟
جونگکوک خداروشکر میکرد که چشمهای اماندا رو نمیبینه اون چشم....چشمای براق و خاصی که اگر الان نگاهش میکردن، جون میداد
"میدونی من چیم؟"
اماندا ساکت موند از گفتنش هم میترسید جونگکوک سرشو رو شونه اماندا گذاشت
و بوسه کوتاهی هم زد
"بگو"
-شیط.....شیطان...
جونگکوک احمقانه خندید بلند بلند ....و بعد به گریه افتاد....اماندا فکر میکرد تو آغوش شیطانه....اشکاش ازچشمهای سیاهش پایین میومدن ...از آغوش اماندا بیرون اومد ....دستای اماندا رو گرفت
"انقدر بدم؟ شاید از شیطان بدترم شاید"
صدای قلب اماندا که آرومتر شد ...سرش رو بالا آورد..."اماندا."...
اماندا به چشمهایی که صداش میکردن خیره شد
من شیطان نیستم ...من مثل توام ...فقط بدنم بعضی وقتا شبیه تو نیست
"و....و غذام فرق داره باهات"
دیگه نمیدونست چی بگه باید میگفت خون آشامه؟ !یا الان داره صدای قلبش رو میشنوه؟ !یا مادرشو اون کشته؟ ! تا روحو بدنش از خون
ارضا وقتی تو هفته دو روز نیست آدمارو میک شه؟!
قطره های اشکش رو پاک کرد و دوباره نالید
"اذیتت نمیکنم"
جونگکوک میدونست حالا که این اشتباهو کرده اگر اماندا ازش فاصله بگیره تا آخر این فاصله بینشون میمونه البته اگر اماندا بخواد که بمونه...
با تردید به سمت اماندا قدمی برداشت
اماندا اینبار عقب نرفت انگار این رو باور داشت که جونگکوک قرار نیست اذیتش کنه....
جونگکوک به خودش جرئت قدم بعدی رو داد...
اماندا چشمهاشو بست و دستهاشو بهم قفل کرد اشکش از ترس رو گونه ش راه گرفت همون لحظه بود که جونگکوک بدن کوچیکش رو به بغل
گرفت...هیچکدوم نمیدونستن چقدر تو این حالت موندند ...هردو به آرامش هم نیاز داشتن
جونگکوک به چشمای قرمز شده اماندا بوسه زد پیشونیش رو بوسید و دوباره بغلش کرد
وقتی صدای قلب اماندا رو شنید آروم گرفت میدونست بدون این موسیقی آرمش بخشش میمیره.... اماندا دستشو رو کمر جونگکوک گذاشت ....و جونگکوک بین گریه هاش خندید
اماندا با نگرانی زمزمه کرد
"پلیس بیرونه"...
جونگکوک سرشو پایین انداخت...
میدونم...میدونم نزدیک به نیم ساعت بود که هر دو رو مبل نشسته بودن و حتی یک کلام
حرف نزده بودن جونگکوک از جاش بلند شد اماندا که تا الان سرش پایین بود بهش نگاه کرد...
جونگکوک لبخند احمقانه ای زد که دلیلش رو نمیدونست..."میخوام یه چیزی بیارم که بخوری ، دیشبم شام نخوردی"
اماندا چیزی نگفت خیلی طول نکشید که جونگکوک با غذا کنار اماندا برگشت
باز هم سکوت!....
"حرف نمیزنی؟عیب نداره".
و بعد با ناراحتی زمزمه کرد
"الاقل غداتو بخور"
اماندا گرسنه بود...ولی بودنش تو اون اوضاع باعث میشد به غذا فکر نکنه با صدای جونگکوک به سمتش برگشت
"اماندا با توام .غذاتو بخور"
این بار بدون هیچ حرفی شروع کرد به خوردن
جونگکوک سرشو بین دستاش گرفته بودو فشارش میداد سردرد عجیبی داشت...
با هقی که اماندا زد از جا پرید....
غذا تو دهن اماندا بودو سعی میکرد به سختی قورتش بده ولی بهت جاش بغضش شکست و اشکاش رو گونه ش راه گرفت جونگکوک بغلش کرد...."آروم آروم... اماندا آروم باش دخترخوب"
خودش هم بغض داشت چه بلایی سر این دختر آورده بود؟! اماندا به زور غذاش رو بلعید...
"دی....دیشب"
جونگکوک محکمتر بغلش کرد که یعنی
"ادامه نده"
دستی رو کمر اماندا کشید..."گریه نکن...اماندا
اماندا چشماشو بست و آروم گفت : دیشب چی شد؟
جونگکوک خداروشکر میکرد که چشمهای اماندا رو نمیبینه اون چشم....چشمای براق و خاصی که اگر الان نگاهش میکردن، جون میداد
"میدونی من چیم؟"
اماندا ساکت موند از گفتنش هم میترسید جونگکوک سرشو رو شونه اماندا گذاشت
و بوسه کوتاهی هم زد
"بگو"
-شیط.....شیطان...
جونگکوک احمقانه خندید بلند بلند ....و بعد به گریه افتاد....اماندا فکر میکرد تو آغوش شیطانه....اشکاش ازچشمهای سیاهش پایین میومدن ...از آغوش اماندا بیرون اومد ....دستای اماندا رو گرفت
"انقدر بدم؟ شاید از شیطان بدترم شاید"
صدای قلب اماندا که آرومتر شد ...سرش رو بالا آورد..."اماندا."...
اماندا به چشمهایی که صداش میکردن خیره شد
من شیطان نیستم ...من مثل توام ...فقط بدنم بعضی وقتا شبیه تو نیست
"و....و غذام فرق داره باهات"
دیگه نمیدونست چی بگه باید میگفت خون آشامه؟ !یا الان داره صدای قلبش رو میشنوه؟ !یا مادرشو اون کشته؟ ! تا روحو بدنش از خون
ارضا وقتی تو هفته دو روز نیست آدمارو میک شه؟!
۱۰.۲k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.