پارت6:
#پارت6:
سپهر:
با دقت پرونده های روی میز و بررسی می کردم. منقبض شدن رگ های گردنم رو حس کردم.
سرم و به پشتی صندلی تکیه و گردنم رو ماساژ دادم.
به سمت پنجره رفتم. اوایل پاییز بود؛ آسمون ابری و گرفته بود. به آدم هایی ک در رفت و آمد بودن نگاه می کردم. یکی شاد، یکی غمگین، یکی نا امید.
ولی هیچکس نمی دونست که تو دل اون یکی چی می گذشت؛ همه با زدن نقاب بیخیالی به زندگی ادامه می دادن.
با حس قرار گرفتن دستی روی شونم به خودم اومدم.
قیافه ی نگران سهند و دیدم که گفت:
- سپهر خوبییی؟!؟
با گیجی گفتم:
- اره خوبم.
سهندبا نگرانی:
- چند بار در زدم. جواب ندادی، نگرانت شدم.
مردونه بغلم کرد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود داداش!
لبخندی زدم و گفتم:
- منم همینطور، دیگه چیزی تا موفقیتم نمونده.
سهند برای عوض کردن جو، شیطون گفت:
- دوهفته یی که نبودی؛ مامان کلی بهم رسید شاهزاده یی شده بودم. با اومدن تو همه چی بهم می ریزه!
با خنده به بازوش زدم:
- اگه ناراحتی نیام.
سهند با ترس نگاهم کرد و گفت:
- نه، نه اگه بدون تو خونه برم؛ مامان پوستم و می کنه!
دستم و روی شونش گذاشتم و گفتم:
- من کارام تموم شد؛ اگه می خوای باهم بریم.
سهند سری تکون داد و گفت:
- آره بریم.
سوئیچ رو از میز برداشتم و از اتاق خارج شدم، سهند هم دنبالم اومد.
سرباز صفایی رو دیدم. به هردومون احترام گذاشت.
رو به من کرد و گفت:
- سرگرد، سرهنگ با شما کار داشتن.
سری تکون دادم. به سهند گفتم تو ماشین منتظرم باشه.
به سمت دفتر بابا راه افتادم. نگاهی به اسم روی در انداختم:
" سرهنگ سینا رستمی"
تقه ای به در زدم و وارد شدم
- سلام بابا.
سرش و از پرونده ی روی میزش برداشت و با جدیت همیشگیش گفت:
- سلام پسرم، خوش اومدی!
زیر لب ممنونی گفتم و روی مبل های چرم مقابل میز بابا نشستم.
نگاهش کردم و گفتم:
- کارم داشتی؟ بابا؟
مکثی کرد و گفت:
- آره نقشه ی جدیدی دارم.
سپهر:
با دقت پرونده های روی میز و بررسی می کردم. منقبض شدن رگ های گردنم رو حس کردم.
سرم و به پشتی صندلی تکیه و گردنم رو ماساژ دادم.
به سمت پنجره رفتم. اوایل پاییز بود؛ آسمون ابری و گرفته بود. به آدم هایی ک در رفت و آمد بودن نگاه می کردم. یکی شاد، یکی غمگین، یکی نا امید.
ولی هیچکس نمی دونست که تو دل اون یکی چی می گذشت؛ همه با زدن نقاب بیخیالی به زندگی ادامه می دادن.
با حس قرار گرفتن دستی روی شونم به خودم اومدم.
قیافه ی نگران سهند و دیدم که گفت:
- سپهر خوبییی؟!؟
با گیجی گفتم:
- اره خوبم.
سهندبا نگرانی:
- چند بار در زدم. جواب ندادی، نگرانت شدم.
مردونه بغلم کرد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود داداش!
لبخندی زدم و گفتم:
- منم همینطور، دیگه چیزی تا موفقیتم نمونده.
سهند برای عوض کردن جو، شیطون گفت:
- دوهفته یی که نبودی؛ مامان کلی بهم رسید شاهزاده یی شده بودم. با اومدن تو همه چی بهم می ریزه!
با خنده به بازوش زدم:
- اگه ناراحتی نیام.
سهند با ترس نگاهم کرد و گفت:
- نه، نه اگه بدون تو خونه برم؛ مامان پوستم و می کنه!
دستم و روی شونش گذاشتم و گفتم:
- من کارام تموم شد؛ اگه می خوای باهم بریم.
سهند سری تکون داد و گفت:
- آره بریم.
سوئیچ رو از میز برداشتم و از اتاق خارج شدم، سهند هم دنبالم اومد.
سرباز صفایی رو دیدم. به هردومون احترام گذاشت.
رو به من کرد و گفت:
- سرگرد، سرهنگ با شما کار داشتن.
سری تکون دادم. به سهند گفتم تو ماشین منتظرم باشه.
به سمت دفتر بابا راه افتادم. نگاهی به اسم روی در انداختم:
" سرهنگ سینا رستمی"
تقه ای به در زدم و وارد شدم
- سلام بابا.
سرش و از پرونده ی روی میزش برداشت و با جدیت همیشگیش گفت:
- سلام پسرم، خوش اومدی!
زیر لب ممنونی گفتم و روی مبل های چرم مقابل میز بابا نشستم.
نگاهش کردم و گفتم:
- کارم داشتی؟ بابا؟
مکثی کرد و گفت:
- آره نقشه ی جدیدی دارم.
۷.۳k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.