پارت8:
#پارت8:
با رسیدن به خونه بعد از پارک ماشین پیاده شدیم.
سهند و دیدم که تو جیبش دنبال کلید می گشت.
کلافه گفت:
- کلیدم و تو اداره جا گذاشتم!
دستم و روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
-مشکلی نیست الان مامان خونه است درو باز می کنه.
دستم و روی زنگ فشار دادم.
صدای تند قدمای مامان که سراسیمه به سمت در می اومد و شنیدم.
لبخند رو لبم جا خوش کرد
در باز شد و صورت مهربون مامان نمایان شد
با مهربونی نگاهش کردم و گفتم:
سلام مامان.
اشک تو چشم های زمردیش جوشید و با بغض گفت:
- سلام، خوش اومدی پسرم!
به سمتش قدم برداشتم و محکم اون و تو بغلم گرفتم.
از بغلم بیرون اومد و با بغض گفت:
- دلم برات تنگ شده بود؛ نباید یه سری به مامانت می زدی.
اشک های روی گونه اش و پاک کردم.
بوسه ای به سرش زدم و گفتم:
- آخه قربونت برم وقتی تو ماموریتم نمی شه که سر خود بیام؛ در ضمن امروز و به بهونه ی کار اینجا اومدم.
مامان نگاه مهربونش و بهم انداخت و گفت:
- نمیتونم درکت کنم. مادرم؛ دوری دردونم من و از پا در میاره
از جلوی در کنار رفت و گفت:
-بیا داخل پسرم.
وارد حیاط خونه شدم تا خواستم در و ببندم صدای سهند و شنیدم که با داد گفت:
-عهههه سپهر نبند من و یادتون رفت!!
کاملا یادمرفته بود که من و سهند باهم اومده بودیم
با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم :
-ببخشید یادم رفت تو هم هستی.
حق با جناب نگاهم کرد و گفت:
- بله دیگه منم مامان اینجور بغلم می کرد و قربون صدقم می رفت همه چی فراموش می کردم.
تنه ای بهم زد و وارد شد.
با خنده گفتم:
- حسود تو که همیشه ور دل مامانی!
با رسیدن به خونه بعد از پارک ماشین پیاده شدیم.
سهند و دیدم که تو جیبش دنبال کلید می گشت.
کلافه گفت:
- کلیدم و تو اداره جا گذاشتم!
دستم و روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
-مشکلی نیست الان مامان خونه است درو باز می کنه.
دستم و روی زنگ فشار دادم.
صدای تند قدمای مامان که سراسیمه به سمت در می اومد و شنیدم.
لبخند رو لبم جا خوش کرد
در باز شد و صورت مهربون مامان نمایان شد
با مهربونی نگاهش کردم و گفتم:
سلام مامان.
اشک تو چشم های زمردیش جوشید و با بغض گفت:
- سلام، خوش اومدی پسرم!
به سمتش قدم برداشتم و محکم اون و تو بغلم گرفتم.
از بغلم بیرون اومد و با بغض گفت:
- دلم برات تنگ شده بود؛ نباید یه سری به مامانت می زدی.
اشک های روی گونه اش و پاک کردم.
بوسه ای به سرش زدم و گفتم:
- آخه قربونت برم وقتی تو ماموریتم نمی شه که سر خود بیام؛ در ضمن امروز و به بهونه ی کار اینجا اومدم.
مامان نگاه مهربونش و بهم انداخت و گفت:
- نمیتونم درکت کنم. مادرم؛ دوری دردونم من و از پا در میاره
از جلوی در کنار رفت و گفت:
-بیا داخل پسرم.
وارد حیاط خونه شدم تا خواستم در و ببندم صدای سهند و شنیدم که با داد گفت:
-عهههه سپهر نبند من و یادتون رفت!!
کاملا یادمرفته بود که من و سهند باهم اومده بودیم
با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم :
-ببخشید یادم رفت تو هم هستی.
حق با جناب نگاهم کرد و گفت:
- بله دیگه منم مامان اینجور بغلم می کرد و قربون صدقم می رفت همه چی فراموش می کردم.
تنه ای بهم زد و وارد شد.
با خنده گفتم:
- حسود تو که همیشه ور دل مامانی!
۳.۲k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.