پارت5:
#پارت5:
بدو بدو رفتم تو آشپزخونه پارچ
آب و از یخچال بر داشتم و پر از یخ کردم، از اشپرخونه بیرون اومدم. پاورچین پاورچین به سمت مبلی که ارمیا روش خوابیده بود، رفتم.
با دیدن صورت مظلومش برای چند لحظه از کارم منصرف شدم.
پوستی گندمی، با ته ریش و ابروهای پهن مردونه، لب و بینی متناسب و چشمای قهوه ای روشن که پر از آرامش بود موهای قهوه ای و حالت دار که روی پیشونیش افتاده بود قیافش رو مظلوم تر می کرد.
یه نفس عمیق کشیدم و نزدیک گوشش داد زدم:
_ارمــــــیــــااااااا پـــااااااشو
ســــیــل اومـــد!!
بعد پارچ آب یخ و روش خالی کردم.
ارمیا وحشت زده از جاش پرید:
-یا ابلفضل چیشده!!
وقتی چشمش به من افتاد خون جلوی چشماش و گرفت. وضعیت رو خطر ناک دیدم ، سریع سمت پله ها دویدم. اونم دنبالم افتاد.
- ماماااان باباااا بیاین کمککک
ارمیا درحالی که سعی می کرد منو بگیره:
- فقط دستم بهت برسه می کشمت
بر گشتم زبونم و براش در اوردم جری تر شد. از دور مامان و بابا رو دیدم. از سروصدامون از پله ها داشتن پایین می اومدن جیغ کشیدم:
- باباااااا
پریدم بغل بابا و خودمو قایم کردم
ارمیا با اخم ترسناکش گفت:
- الینا جرعت داری از بغل بابا بیا بیرون من می دونم و تو
بابا با خنده به هردومون نگاه کرد:
- عه بشین ببینم اینجا چخبره ارمیا تو چرا از سر وصورتت آب می چکه!
ارمیا با خشم نگاهم کرد :
- از دختر گلت بپرس.
خودم و مظلوم می کنم:
-بــابــا جــونـم تــقــصیــر مـن نــبـود خـــودش شــروع کــرد
بیشتر تو بغل بابا فرو رفتم.
ارمیا هم یه چشم غره ای بهم رفت.
بابا یه نگاهی که خنده توش موج می زد بهم انداخت:
- می دونم همش تقصیر خودت بود زلزله خانم.
- عه باباااا.
بابا با خنده درحالی ک ازمون دور می شد، گفت:
-خودتون حلش کنید من میرم به کارام برسم.
با مظلومیت به ارمیا نگاه کردم. آروم آروم به سمتم می اومد .
با ترس آب دهنمو قورت دادم. خواستم بدوم برم که اومد گوشم پیچوند:
- پس منو اذیت می کنی آره؟
-نه،نه آخ آخ ارمیا ولم کن گوشم و کندی.
ارمیا با بدجنسی:
-بگو غلط کردم تا بذارم بری.
با صدای بلند گفتم:
-غـــلــط کـــــردی
و یه گاز محکم از دستش گرفتم.
مامان با اخم:
-ورپریده چرا پسرمو اذیت می کنی
با بهت رو به مامان:
-مامان پس من بچه ی سر راهیم
همش طرفداری پسرت رو می گیری.
مامان با بیخیالی شونه هاشو بالا انداخت:
-من که می شناسمت چه عجوزه یی هستی.
و رو به ارمیا کرد و گفت:
-تو هم برو لباساتو عوض کن سرما نخوری.
ارمیا بهم چشمکی زد
و به سمت اتاقش رفت.
بدو بدو رفتم تو آشپزخونه پارچ
آب و از یخچال بر داشتم و پر از یخ کردم، از اشپرخونه بیرون اومدم. پاورچین پاورچین به سمت مبلی که ارمیا روش خوابیده بود، رفتم.
با دیدن صورت مظلومش برای چند لحظه از کارم منصرف شدم.
پوستی گندمی، با ته ریش و ابروهای پهن مردونه، لب و بینی متناسب و چشمای قهوه ای روشن که پر از آرامش بود موهای قهوه ای و حالت دار که روی پیشونیش افتاده بود قیافش رو مظلوم تر می کرد.
یه نفس عمیق کشیدم و نزدیک گوشش داد زدم:
_ارمــــــیــــااااااا پـــااااااشو
ســــیــل اومـــد!!
بعد پارچ آب یخ و روش خالی کردم.
ارمیا وحشت زده از جاش پرید:
-یا ابلفضل چیشده!!
وقتی چشمش به من افتاد خون جلوی چشماش و گرفت. وضعیت رو خطر ناک دیدم ، سریع سمت پله ها دویدم. اونم دنبالم افتاد.
- ماماااان باباااا بیاین کمککک
ارمیا درحالی که سعی می کرد منو بگیره:
- فقط دستم بهت برسه می کشمت
بر گشتم زبونم و براش در اوردم جری تر شد. از دور مامان و بابا رو دیدم. از سروصدامون از پله ها داشتن پایین می اومدن جیغ کشیدم:
- باباااااا
پریدم بغل بابا و خودمو قایم کردم
ارمیا با اخم ترسناکش گفت:
- الینا جرعت داری از بغل بابا بیا بیرون من می دونم و تو
بابا با خنده به هردومون نگاه کرد:
- عه بشین ببینم اینجا چخبره ارمیا تو چرا از سر وصورتت آب می چکه!
ارمیا با خشم نگاهم کرد :
- از دختر گلت بپرس.
خودم و مظلوم می کنم:
-بــابــا جــونـم تــقــصیــر مـن نــبـود خـــودش شــروع کــرد
بیشتر تو بغل بابا فرو رفتم.
ارمیا هم یه چشم غره ای بهم رفت.
بابا یه نگاهی که خنده توش موج می زد بهم انداخت:
- می دونم همش تقصیر خودت بود زلزله خانم.
- عه باباااا.
بابا با خنده درحالی ک ازمون دور می شد، گفت:
-خودتون حلش کنید من میرم به کارام برسم.
با مظلومیت به ارمیا نگاه کردم. آروم آروم به سمتم می اومد .
با ترس آب دهنمو قورت دادم. خواستم بدوم برم که اومد گوشم پیچوند:
- پس منو اذیت می کنی آره؟
-نه،نه آخ آخ ارمیا ولم کن گوشم و کندی.
ارمیا با بدجنسی:
-بگو غلط کردم تا بذارم بری.
با صدای بلند گفتم:
-غـــلــط کـــــردی
و یه گاز محکم از دستش گرفتم.
مامان با اخم:
-ورپریده چرا پسرمو اذیت می کنی
با بهت رو به مامان:
-مامان پس من بچه ی سر راهیم
همش طرفداری پسرت رو می گیری.
مامان با بیخیالی شونه هاشو بالا انداخت:
-من که می شناسمت چه عجوزه یی هستی.
و رو به ارمیا کرد و گفت:
-تو هم برو لباساتو عوض کن سرما نخوری.
ارمیا بهم چشمکی زد
و به سمت اتاقش رفت.
۴.۷k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.