پارت7:
#پارت7:
منتظر بهش چشم دوختم.
در حالی که از روی صندلی بلند می شد گفت:
- همونطور که باید حواست به داریوش و هوشنگ باشه؛ باید به دختر داریوش نزدیک بشی!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- منظورت چیه؟؟ یعنی چی که به دختر داریوش نزدیک شم!
روبه روم ایستاد و گفت:
- یعنی اینکه طوری باهاش رفتار کنی، حس کنه تو دوستشی هر اتفاقی که بیوفته رو با تو در میان بذاره!
اخمی کردم و گفتم:
- و این چه سودی برای ما داره؟
جدی نگاهم کرد و گفت:
- خیلی به نفعمون می شه؛ می تونیم ازش حرف بکشیم!
ملتمس نالیدم:
- ولـی بـابـا، من از اون دختره ی سیریش بدم میاد!
در حالی که به سمت میزش می رفت گفت:
- حرف نباشه! کاری که گفتم انجام بده.
کلافه پوفی کردم، فقط همین و کم داشتم.
بابا عینکش رو از چشماش برداشت و گفت:
- نشینیدم بگی چشم!
با کلافگی گفتم:
- چشم بابا.
بی توجه به کلافگی صدام مشغول مطالعه ی پرونده شد و گفت:
- حالا میتونی بری
از جام بلند شدم و گفتم:
-شما نمیای؟
بدون اینکه سرش و از پرونده بیرون بیاره، گفت:
- نه کار زیاد دارم.
سری تکون دادم و زیر لب خداحافظی گفتم.
از اتاق بابا خارج شدم و به سمت در خروجی اداره رفتم.
سوار ماشین شدم و به سهند که
روی صندلی شاگرد منتظر نشسته بود نگاهی انداختم.
بالا فاصله پرسید:
- بابا چیکارت داشت؟؟
با یادآوری حرف های بابا دوباره اخم کردم و گفتم:
- چیزه خاصی نگفت در مورد ماموریت بود.
سهند ابرویی بالا انداخت و آهانی گفت.
استارت زدم و به سمت خونه راه افتادم.
****
منتظر بهش چشم دوختم.
در حالی که از روی صندلی بلند می شد گفت:
- همونطور که باید حواست به داریوش و هوشنگ باشه؛ باید به دختر داریوش نزدیک بشی!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- منظورت چیه؟؟ یعنی چی که به دختر داریوش نزدیک شم!
روبه روم ایستاد و گفت:
- یعنی اینکه طوری باهاش رفتار کنی، حس کنه تو دوستشی هر اتفاقی که بیوفته رو با تو در میان بذاره!
اخمی کردم و گفتم:
- و این چه سودی برای ما داره؟
جدی نگاهم کرد و گفت:
- خیلی به نفعمون می شه؛ می تونیم ازش حرف بکشیم!
ملتمس نالیدم:
- ولـی بـابـا، من از اون دختره ی سیریش بدم میاد!
در حالی که به سمت میزش می رفت گفت:
- حرف نباشه! کاری که گفتم انجام بده.
کلافه پوفی کردم، فقط همین و کم داشتم.
بابا عینکش رو از چشماش برداشت و گفت:
- نشینیدم بگی چشم!
با کلافگی گفتم:
- چشم بابا.
بی توجه به کلافگی صدام مشغول مطالعه ی پرونده شد و گفت:
- حالا میتونی بری
از جام بلند شدم و گفتم:
-شما نمیای؟
بدون اینکه سرش و از پرونده بیرون بیاره، گفت:
- نه کار زیاد دارم.
سری تکون دادم و زیر لب خداحافظی گفتم.
از اتاق بابا خارج شدم و به سمت در خروجی اداره رفتم.
سوار ماشین شدم و به سهند که
روی صندلی شاگرد منتظر نشسته بود نگاهی انداختم.
بالا فاصله پرسید:
- بابا چیکارت داشت؟؟
با یادآوری حرف های بابا دوباره اخم کردم و گفتم:
- چیزه خاصی نگفت در مورد ماموریت بود.
سهند ابرویی بالا انداخت و آهانی گفت.
استارت زدم و به سمت خونه راه افتادم.
****
۴.۹k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.