⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 28
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
کرمشو ریخت و از خانه بیرون رفت.
این بشر چرا دوست داشت سر به سرم بذاره و پایه کل کل بود؟
فنجون چای رو داخل روشویی گذاشتم و دوباره برای خودم چایی ریختم و مشغول صبخونه خوردن شدم.
****
بعدازظهر بود که لباس پوشیدم تا به مطبی جایی برای تعویض پانسمان برم، هنوز یه کم جای شلاق های اون روز رو تنم مونده بود،
نمی بخشم شون که اینجوری نا حقی در حقم کردن!
از پله ها پایین اومدم که خانوم و آقای کاشی رو دیدم که روی تختِ حیاط نشستن و چای میخوردند...
سلامی کردم و به سمت شون رفتم و گفتم :< ببخشید آزیتا خانوم...اینورا مطبی درمونگاهی سراغ ندارین؟ >
لبخند زدو گفت :< آره هست...چطور؟ >
دیانا :< برم پانسمانامو عوض کنم...میشه آدرسشو بدین؟ >
آزیتا جون :< خب چرا الکی پول بدی و این همه راه بری؟بمون ارسلان الانا میاد پانسمانتو عوض میکنه >
دیانا :< آخه... >
آزیتا خانوم دستمو گرفت و کنار خود نشوند، آقا مرتضی گفت :< دختر جان راحت باش...مارو مثل خونواده خودت بدون... >
لبخند تلخی زدم که با لبخند ادامه داد :< بیا چایی بخور >
ممنونی گفتم و فنجون جای رو گرفتم که در حیاط باز شد و ارسلان داخل شد.
به سمت تخت اومد و کنار پدرش نشست.
داشتن احوالپرسی می کردن که آزیتا جون گفت :< پسرم بعد اینکه لباساتو عوض کردی پانسمان این دخترم عوض کن... >
باشه ای گفت و همراهم اومد داخل خونه و پانسمان هام رو عوض کرد.
تشکری زیرلب گفتم که سری تکون داد و رفت.
دیانا :< اوفففف یه وقت جواب ندی!...رو اعصابمه ها... >
رو تخت ولو شدم که در اتاق باز شدو مهشاد داخل شد..
با خوشحالی پریدم بغلش و گفتم :< ...
پارت 28
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
کرمشو ریخت و از خانه بیرون رفت.
این بشر چرا دوست داشت سر به سرم بذاره و پایه کل کل بود؟
فنجون چای رو داخل روشویی گذاشتم و دوباره برای خودم چایی ریختم و مشغول صبخونه خوردن شدم.
****
بعدازظهر بود که لباس پوشیدم تا به مطبی جایی برای تعویض پانسمان برم، هنوز یه کم جای شلاق های اون روز رو تنم مونده بود،
نمی بخشم شون که اینجوری نا حقی در حقم کردن!
از پله ها پایین اومدم که خانوم و آقای کاشی رو دیدم که روی تختِ حیاط نشستن و چای میخوردند...
سلامی کردم و به سمت شون رفتم و گفتم :< ببخشید آزیتا خانوم...اینورا مطبی درمونگاهی سراغ ندارین؟ >
لبخند زدو گفت :< آره هست...چطور؟ >
دیانا :< برم پانسمانامو عوض کنم...میشه آدرسشو بدین؟ >
آزیتا جون :< خب چرا الکی پول بدی و این همه راه بری؟بمون ارسلان الانا میاد پانسمانتو عوض میکنه >
دیانا :< آخه... >
آزیتا خانوم دستمو گرفت و کنار خود نشوند، آقا مرتضی گفت :< دختر جان راحت باش...مارو مثل خونواده خودت بدون... >
لبخند تلخی زدم که با لبخند ادامه داد :< بیا چایی بخور >
ممنونی گفتم و فنجون جای رو گرفتم که در حیاط باز شد و ارسلان داخل شد.
به سمت تخت اومد و کنار پدرش نشست.
داشتن احوالپرسی می کردن که آزیتا جون گفت :< پسرم بعد اینکه لباساتو عوض کردی پانسمان این دخترم عوض کن... >
باشه ای گفت و همراهم اومد داخل خونه و پانسمان هام رو عوض کرد.
تشکری زیرلب گفتم که سری تکون داد و رفت.
دیانا :< اوفففف یه وقت جواب ندی!...رو اعصابمه ها... >
رو تخت ولو شدم که در اتاق باز شدو مهشاد داخل شد..
با خوشحالی پریدم بغلش و گفتم :< ...
۹.۱k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.