⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پا ت 30
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
حواسم پرت بود از حساب و کتاب ها از نگاه خیره ی دختری که از پنجره بهم خیره شده بود...
بعد از چند دقیقه کلافه سرمو آوردم بالا که نگاهشو غافلگیر کردم، سریع پرده رو کشید و رفت داخل خونه.
خنده ای کردم و خواستم دوباره مشغول کارم بشم که صدای جیغ بلندی از خونه اش اومد.
سریع سمت خونه رفتم و با وحشت در رو باز کردم.
ارسلان :< چی شده؟ >
دیانا در حالی که روی کاناپه بالا و پایین می پرید جیغ زد :< سووووووسک! >
تک خنده ای کردم و سمتش رفتم، کنار مبل وایستادم و گفتم :< کوش؟ >
دیانا با دستش نشون می داد ولی خودمو به ندیدن زده بودم...
دیانا جیغ جیغ کنان گفت :< ایناهاش داره بهم نزدیک میشه...وایییی! >
تو یک حرکت پاشو عقب گذاشت که محکم خورد بهم، برای اینکه هم خودم هم دیانا نیوفتیم
محکم کمرشو گرفتم و کشیدمش بالا...
برای یه لحظه هر دوتامون متعجب به هم خیره شدیم.
دیانا خیره به چشمای مشکیِ من و من غرق چشمای آبیِ دیانا.
دیانا زود تر خودش رو جمع کرد و خواست از بغلم جدا بشه که
با دیدن سوسک جیغ دوباره ای زد و این بار هر دوتامون افتادیم زمین.
قبل اینکه جیغ دیگه تی بکشه سریع بلند شدم و جعبه
دستمال کاغذی رو سمت سوسک بوبخت پرت کردم.
نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم :< ببین چه الم شنگه ای به پا کرده! >
دیانا اخم کرد و نشست و گفت :< چندشم میشه...همینشم الم شنگست... >
شیطنتم گل کرد و با دستمال شاخک سوسک رو گرفتم و گفتم :< اگه بیفته به جونت چی؟ >
و سوسک رو نزدیک صورتش گرفتم که بازهم جیغ بنفشی کشید و فرار کرد.
خنده ی بدجنسی کردم و دنبالش دویدم، کل خانه ی نقلی را دور زدیم که دیانا از خونه بیرون زد و از پله ها پایین رفت...
بابا در حالی
که شلنگ به دست به گل ها آب میداد با تعجب به دوتامون خیره شد...
دیانا پشت بابا قایم شد و گفت :< تورو خدا نجاتم بدین از دست این روانی! >
بابا خندیدو گفت :< نکن ارسلان >
خندیدم و سوسک رو تو سطل آشغال کنار حیاط انداختم...
دیانا چشم غره ای رفت و داخل خونه شد.
بابا رو بهم گفت :< چرا اذیتش میکنی پسر مگه بچه ای؟ >
تک خنده ای کردمو گفتم :< نمیدونین چه کیفی میده اذیت کردن دخترا با سوسک >
پا ت 30
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
حواسم پرت بود از حساب و کتاب ها از نگاه خیره ی دختری که از پنجره بهم خیره شده بود...
بعد از چند دقیقه کلافه سرمو آوردم بالا که نگاهشو غافلگیر کردم، سریع پرده رو کشید و رفت داخل خونه.
خنده ای کردم و خواستم دوباره مشغول کارم بشم که صدای جیغ بلندی از خونه اش اومد.
سریع سمت خونه رفتم و با وحشت در رو باز کردم.
ارسلان :< چی شده؟ >
دیانا در حالی که روی کاناپه بالا و پایین می پرید جیغ زد :< سووووووسک! >
تک خنده ای کردم و سمتش رفتم، کنار مبل وایستادم و گفتم :< کوش؟ >
دیانا با دستش نشون می داد ولی خودمو به ندیدن زده بودم...
دیانا جیغ جیغ کنان گفت :< ایناهاش داره بهم نزدیک میشه...وایییی! >
تو یک حرکت پاشو عقب گذاشت که محکم خورد بهم، برای اینکه هم خودم هم دیانا نیوفتیم
محکم کمرشو گرفتم و کشیدمش بالا...
برای یه لحظه هر دوتامون متعجب به هم خیره شدیم.
دیانا خیره به چشمای مشکیِ من و من غرق چشمای آبیِ دیانا.
دیانا زود تر خودش رو جمع کرد و خواست از بغلم جدا بشه که
با دیدن سوسک جیغ دوباره ای زد و این بار هر دوتامون افتادیم زمین.
قبل اینکه جیغ دیگه تی بکشه سریع بلند شدم و جعبه
دستمال کاغذی رو سمت سوسک بوبخت پرت کردم.
نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم :< ببین چه الم شنگه ای به پا کرده! >
دیانا اخم کرد و نشست و گفت :< چندشم میشه...همینشم الم شنگست... >
شیطنتم گل کرد و با دستمال شاخک سوسک رو گرفتم و گفتم :< اگه بیفته به جونت چی؟ >
و سوسک رو نزدیک صورتش گرفتم که بازهم جیغ بنفشی کشید و فرار کرد.
خنده ی بدجنسی کردم و دنبالش دویدم، کل خانه ی نقلی را دور زدیم که دیانا از خونه بیرون زد و از پله ها پایین رفت...
بابا در حالی
که شلنگ به دست به گل ها آب میداد با تعجب به دوتامون خیره شد...
دیانا پشت بابا قایم شد و گفت :< تورو خدا نجاتم بدین از دست این روانی! >
بابا خندیدو گفت :< نکن ارسلان >
خندیدم و سوسک رو تو سطل آشغال کنار حیاط انداختم...
دیانا چشم غره ای رفت و داخل خونه شد.
بابا رو بهم گفت :< چرا اذیتش میکنی پسر مگه بچه ای؟ >
تک خنده ای کردمو گفتم :< نمیدونین چه کیفی میده اذیت کردن دخترا با سوسک >
۱۳.۱k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.