⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 29
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
دیانا :< سلامممم >
مهشاد :< سلام، خوبی عزیز دلم؟ >
دیانا :< مرسی...خبر نگیریا ازم؟ >
خندید و گفت :< چشم از این به بعد خبر نمیگیرم ازت >
دیانا :< محراب کجاست؟ >
مهشاد :< پایینه...این پسره هستا... >
دیانا :< ارسلان؟ >
خنده ای کرد و گفت :< آره همون تیکه هه >
زدم تو بازوش و گفتم :< انگاری تو گلوت گیره کرده >
مهشاد :< کی؟من؟وا بده بابا! >
دیانا :< خب؟ >
مهشاد :< هیچی دیگه با ارسلان داشت احوال پرسی میکرد >
دیانا :< آها. >
در باز شد و محراب اومد داخل... محراب :< سلام بر خواهر کوچیکه حالت چطوره؟ >
دیانا :< سلام برادر بزرگه ی نامرد خوبم تو چطوری؟ >
محراب :< بدون تو عالیم > دیانا :< بی شعور >
خندید و گفت :< نظرت چیه فردا بریم بام تهران؟ >
دیانا :< خوبه >
محراب :< به ارسلانم گفتم بیاد >
با حرص گفتم :< چرا به اون پسره ی تخس گفتی بیاد؟ >
محراب و مهشاد خندیدن و مهشاد گفت :< انگاری شکاری از دستش >
دیانا :< یه جورایی >
محراب :< حالا ناهار چی داری صاب خونه؟ >
دیانا :< اووو حالا کو تا ناهار! > محراب :< چه بهتر میتونی وقت بیشتری بزاری غذای بهتری بپزی >
دیانا :< اوهوم مثلا میتونم به جای نون پنیر براتون املت درست کنم >
محراب :< نچ نچ تنبل >
مهشاد :< بشینین خودم به چی درست می کنم از شما دو تا بخاری بلند نمیشه >
ناهار رو با شوخی های محراب و مهشاد خوردیم که مهشاد گفت :< خب دیگه ما بریم...فردا می بینمت عزیزم... >
با لب و لوچه ی آویزونی گفتم :< به این زودی؟ >
محراب :< عوضش فردا کلی با همیم >
خداحافظی کردن و رفتن. حوصله ام سر رفته بود، جلوی پنجره ای که رو به حیاط بود وایستادم و پرده ها رو کنار زدم...ارسلان رو دیدم که با چند تا دفتر و دستک مشغوله...دستمو زیر چونه ام گذاشتم و به این مرد اخمو در حین
کار خیره شدم... برای اولین بار براندازش کردم...موهای فر شکلاتیش روی پیشونیش ریخته
بود... استیالش که عالی بود! زیرلب گفتم :< مدل میشدی خیلی پول درمیاوردی! >
پارت 29
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
دیانا :< سلامممم >
مهشاد :< سلام، خوبی عزیز دلم؟ >
دیانا :< مرسی...خبر نگیریا ازم؟ >
خندید و گفت :< چشم از این به بعد خبر نمیگیرم ازت >
دیانا :< محراب کجاست؟ >
مهشاد :< پایینه...این پسره هستا... >
دیانا :< ارسلان؟ >
خنده ای کرد و گفت :< آره همون تیکه هه >
زدم تو بازوش و گفتم :< انگاری تو گلوت گیره کرده >
مهشاد :< کی؟من؟وا بده بابا! >
دیانا :< خب؟ >
مهشاد :< هیچی دیگه با ارسلان داشت احوال پرسی میکرد >
دیانا :< آها. >
در باز شد و محراب اومد داخل... محراب :< سلام بر خواهر کوچیکه حالت چطوره؟ >
دیانا :< سلام برادر بزرگه ی نامرد خوبم تو چطوری؟ >
محراب :< بدون تو عالیم > دیانا :< بی شعور >
خندید و گفت :< نظرت چیه فردا بریم بام تهران؟ >
دیانا :< خوبه >
محراب :< به ارسلانم گفتم بیاد >
با حرص گفتم :< چرا به اون پسره ی تخس گفتی بیاد؟ >
محراب و مهشاد خندیدن و مهشاد گفت :< انگاری شکاری از دستش >
دیانا :< یه جورایی >
محراب :< حالا ناهار چی داری صاب خونه؟ >
دیانا :< اووو حالا کو تا ناهار! > محراب :< چه بهتر میتونی وقت بیشتری بزاری غذای بهتری بپزی >
دیانا :< اوهوم مثلا میتونم به جای نون پنیر براتون املت درست کنم >
محراب :< نچ نچ تنبل >
مهشاد :< بشینین خودم به چی درست می کنم از شما دو تا بخاری بلند نمیشه >
ناهار رو با شوخی های محراب و مهشاد خوردیم که مهشاد گفت :< خب دیگه ما بریم...فردا می بینمت عزیزم... >
با لب و لوچه ی آویزونی گفتم :< به این زودی؟ >
محراب :< عوضش فردا کلی با همیم >
خداحافظی کردن و رفتن. حوصله ام سر رفته بود، جلوی پنجره ای که رو به حیاط بود وایستادم و پرده ها رو کنار زدم...ارسلان رو دیدم که با چند تا دفتر و دستک مشغوله...دستمو زیر چونه ام گذاشتم و به این مرد اخمو در حین
کار خیره شدم... برای اولین بار براندازش کردم...موهای فر شکلاتیش روی پیشونیش ریخته
بود... استیالش که عالی بود! زیرلب گفتم :< مدل میشدی خیلی پول درمیاوردی! >
۹.۰k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.