خان زاده پارت177
#خان_زاده #پارت177
بیست دقیقه گذشت و خبری ازشون نبود. کم کم مثل مرغ سر کنده شده بودم که بالاخره در اتاق باز شد.
اهورا که بهم لبخند زد روح از تنم رفت.
بدتر از اون اینکه بابا تا دم در بدرقه ش کرد.
به محض بسته شدن در خاتون پرسید
_چی شد؟
بابا نگاهم کرد و گفت
_تو خان زاده رو دوست داری؟
تند گفتم
_نه بابا چی گفته مگه؟
به جای جواب دادن سیلی محکمی بهم زد و گفت
_پس چرا بی آبرویی میکنی؟
دستم و روی گونه م گذاشتم و با اشک گفتم
_من کاری نکردم بابا...
عصبی داد زد
_من توعه مایه ی رذالت و به هر کی بدم باز میخوای بی آبرویی راه بندازی. فردا خان زاده میاد اینجا بی سر و صدا بین تون عقد میخونیم.
ناباور گفتم
_اما بابا....
_اما بی اما.زندگی که بچه بازی نیست. حالا که دوستش داری باهاش ازدواج میکنی.
خاتون با خنده گفت
_بهترین تصمیم و گرفتید.
با حرص به اتاقم رفتم و شماره ی اهورا رو گرفتم. جواب که داد گفتم
_ازت متنفرم...
جا خورد... اینو از سکوتش فهمیدم
_میخوای منو به زور مال خودت کنی؟اما من صد سالم بگذره زن یه بزدل نمیشم. دو روز دیگه بابات مجبورت کنه به خاطر ارث و میراث ده بار دیگه هم ازدواج میکنی.
با حرص گفت
_چی داری میگی آیلین؟
_از این ازدواج منصرف شو وگرنه خودم و میکشم.
ساکت شد. با جدیت گفتم
_دروغی در کار نیست خان زاده... من بمیرم بهتره واسم تا زن یه بزدل بشم..
حرفم و زدم و قطع کردم. چراغو خاموش کردم و کنج اتاق نشستم و زانوهام و بغل کردم. اومدم اینجا تا آسایش داشته باشم اما بابامم پشتم نبود..
انقدر تنها و بدبخت بودم که اهورا به خودش اجازه میداد هر بلایی میخواد سرم بیاره.
اونقدر گریه کردم که چشمام میسوخت. نمیدونم چه قدر گذشته بود که ضربه ی آرومی به پنجره ی اتاقم خورد.
🍁 🍁 🍁 🍁
بیست دقیقه گذشت و خبری ازشون نبود. کم کم مثل مرغ سر کنده شده بودم که بالاخره در اتاق باز شد.
اهورا که بهم لبخند زد روح از تنم رفت.
بدتر از اون اینکه بابا تا دم در بدرقه ش کرد.
به محض بسته شدن در خاتون پرسید
_چی شد؟
بابا نگاهم کرد و گفت
_تو خان زاده رو دوست داری؟
تند گفتم
_نه بابا چی گفته مگه؟
به جای جواب دادن سیلی محکمی بهم زد و گفت
_پس چرا بی آبرویی میکنی؟
دستم و روی گونه م گذاشتم و با اشک گفتم
_من کاری نکردم بابا...
عصبی داد زد
_من توعه مایه ی رذالت و به هر کی بدم باز میخوای بی آبرویی راه بندازی. فردا خان زاده میاد اینجا بی سر و صدا بین تون عقد میخونیم.
ناباور گفتم
_اما بابا....
_اما بی اما.زندگی که بچه بازی نیست. حالا که دوستش داری باهاش ازدواج میکنی.
خاتون با خنده گفت
_بهترین تصمیم و گرفتید.
با حرص به اتاقم رفتم و شماره ی اهورا رو گرفتم. جواب که داد گفتم
_ازت متنفرم...
جا خورد... اینو از سکوتش فهمیدم
_میخوای منو به زور مال خودت کنی؟اما من صد سالم بگذره زن یه بزدل نمیشم. دو روز دیگه بابات مجبورت کنه به خاطر ارث و میراث ده بار دیگه هم ازدواج میکنی.
با حرص گفت
_چی داری میگی آیلین؟
_از این ازدواج منصرف شو وگرنه خودم و میکشم.
ساکت شد. با جدیت گفتم
_دروغی در کار نیست خان زاده... من بمیرم بهتره واسم تا زن یه بزدل بشم..
حرفم و زدم و قطع کردم. چراغو خاموش کردم و کنج اتاق نشستم و زانوهام و بغل کردم. اومدم اینجا تا آسایش داشته باشم اما بابامم پشتم نبود..
انقدر تنها و بدبخت بودم که اهورا به خودش اجازه میداد هر بلایی میخواد سرم بیاره.
اونقدر گریه کردم که چشمام میسوخت. نمیدونم چه قدر گذشته بود که ضربه ی آرومی به پنجره ی اتاقم خورد.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۵.۰k
۱۸ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.