پارت

#پارت_۵۴
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان

ارسلان : آب و از دستش گرفتم که نیکا بدو بدو اومد تو
نیکا : بچه ها ببخشید من باید برم متین حالش خوب نیس
دیانا : باشه اگه چیزی شد زنگ بزن
نیکا : فدات خدافظ

نیکا که رفت یکم موذب شدم بلند شدم برم که دانیال از تو اتاق اومد بیرون
دیانا : داشتی فیلم می‌دیدی دیگه؟
دانیال : نه به قرآن خواب بودم
دیانا : باش تو گفتی منم باور کردم
کوسن برداشت و سمت کرد پرتش
دیانا : جرعت داری وایسا

خندم گرفته بود این بدو اون بدو

ارسلان : من رفتم فعلا خدافظ
دیانا : باش خدافظ
دانیال : فعلا
دیانا : تو یکی حرف نزنااااا
ارسلان: ولش کن بدبختو
دیانا : حقشه

سوار ماشین شدم و رفتم خونه
رفتم تووگوشیم که فهمیدم دیانا از بلاکیم درم آورده😐
نميدونستم تعجب کنم یا ذوق مرگ بشم؟
دیدگاه ها (۱۹)

#پارت_۵۵ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان ارسلان : لیوانو از دستش ...

#پارت_۵۶#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان دیانا : چیشده؟ارسلان : خو...

#پارت_۵۳#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان متین : کجا با این عجله آق...

#پارت_۵۲#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان متین : باو شوخی کردم بی م...

رمان بغلی من پارت ۴۸یاشار: کت شلوار خوشگلمو( عکسشو میزارم)...

Part:2۷________________________________(ساعت⁷ صبح به وقت سئو...

تکپارتیموضوع:وقتی بی خبر میره سفر کاریاز زبون شوگا:از چند رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط