بی اعتماد 8
#بیاعتماد_8
+لیا.. انقد اسرار نکن..
میلی به غذا ندارم...
-اخه اینجوری که نمیشه
تا کی میخوای لجبازی کنی و چیزی نخوری..
سرمو تکون داد و همزمان با صدای اروم گفتم:
نمیدونم.. نمیدونم
همون لحظه صدای گوشی لیا بلند شد و وقتی اسم روی گوشی رو دید چشماش چهار تا شد...
-جونگ کوکـــه!
بی خیال بهش نگاهی کردم که ادامه داد:
-اون از کجا فهمیده تو اینجایی!؟
چیزی نگفتم که تماسو وصل کرد و گذاشت رو اسپیکر..
لیا:سل..لام رئیس..
کوک: به خانم کانیا بگو فردا عصر باید همراه من تو یه برنامه برای مصاحبه بیاد..
آماده باشه خودم میام دنبالش...
تو هم که دیگه مدیر برنامشی باید زود تر اونجا باشی...
و قطع کرد
-ایششش، یه خداحافظی بلد نیست..
تو این دو سه ماهی که عروسی کرده بودین حتی با منم خوب صحبت میکرد ولی الان شده همون رئیس جئون قبلی..
خودمو رو مبل ولو کردم و گفتم:
+بی خیالش
بالاخره یروز به اشتباهاش پی میبره
و با صدای خیلی ارومی که لیا نشنوه گفتم:
فقط امیدوارم اونروز خیلی دیر نشده باشه...
(فردا صبح)
با حس عجیبی چشمامو باز کردم مثل همیشه سردرد ولم نمیکرد...
گوشیمو برداشتم و با یاداوری اینکه عصر کوک میاد دنبالم سریع از رو تخت بلند شدم..
یه دوش چند مینی گرفتم
رفتم سر کمدم
+عااا چی بپوشــــم!
که یهو در اتاق به صدا دراومد..
لیا درو باز کرد و اومد تو
-خب عزیزم من دیگه باید برم
اگه چیزی لازم داشتی باهام تماس بگیر
غذاتم رو میز امادس
حتما بخوریش هااا
+باشه عزیزم تو برو
-کانیا بخوری غذا تو هااا
+چرا انقد تاکید میکنی رو حرفت
باشه سعیمو میکنم ولی فکر نمیکنم بتونم...
-بیخورد کردی
بعدم با نچ نچ گفت:
-کوک تورو ببینه فک میکنه من شکنجشت میدم بس که تو این دو روز لاغر شدی...
+لیا.. انقد اسرار نکن..
میلی به غذا ندارم...
-اخه اینجوری که نمیشه
تا کی میخوای لجبازی کنی و چیزی نخوری..
سرمو تکون داد و همزمان با صدای اروم گفتم:
نمیدونم.. نمیدونم
همون لحظه صدای گوشی لیا بلند شد و وقتی اسم روی گوشی رو دید چشماش چهار تا شد...
-جونگ کوکـــه!
بی خیال بهش نگاهی کردم که ادامه داد:
-اون از کجا فهمیده تو اینجایی!؟
چیزی نگفتم که تماسو وصل کرد و گذاشت رو اسپیکر..
لیا:سل..لام رئیس..
کوک: به خانم کانیا بگو فردا عصر باید همراه من تو یه برنامه برای مصاحبه بیاد..
آماده باشه خودم میام دنبالش...
تو هم که دیگه مدیر برنامشی باید زود تر اونجا باشی...
و قطع کرد
-ایششش، یه خداحافظی بلد نیست..
تو این دو سه ماهی که عروسی کرده بودین حتی با منم خوب صحبت میکرد ولی الان شده همون رئیس جئون قبلی..
خودمو رو مبل ولو کردم و گفتم:
+بی خیالش
بالاخره یروز به اشتباهاش پی میبره
و با صدای خیلی ارومی که لیا نشنوه گفتم:
فقط امیدوارم اونروز خیلی دیر نشده باشه...
(فردا صبح)
با حس عجیبی چشمامو باز کردم مثل همیشه سردرد ولم نمیکرد...
گوشیمو برداشتم و با یاداوری اینکه عصر کوک میاد دنبالم سریع از رو تخت بلند شدم..
یه دوش چند مینی گرفتم
رفتم سر کمدم
+عااا چی بپوشــــم!
که یهو در اتاق به صدا دراومد..
لیا درو باز کرد و اومد تو
-خب عزیزم من دیگه باید برم
اگه چیزی لازم داشتی باهام تماس بگیر
غذاتم رو میز امادس
حتما بخوریش هااا
+باشه عزیزم تو برو
-کانیا بخوری غذا تو هااا
+چرا انقد تاکید میکنی رو حرفت
باشه سعیمو میکنم ولی فکر نمیکنم بتونم...
-بیخورد کردی
بعدم با نچ نچ گفت:
-کوک تورو ببینه فک میکنه من شکنجشت میدم بس که تو این دو روز لاغر شدی...
۳.۴k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.