بی اعتماد 10
#بیاعتماد_10
با عصبانیتی که سعی در پنهونش داشت گفت:
دیگه برام مهم نیس کجا میری و چیکار میکنی....
لطفا برام توضیحم نده...
فقط هر وقت زمان عکسبرداری بود یا لازم بود جایی مصاحبه کنی..
خبرت میکنم...
اشک تو چشمام جمع شده بود..
+واقعا دیگه واست مهم نیستم..؟!
-تو بهم خیانت کردی...!
+تو چطور باور کردی...!؟
تو همه زندگیمی..
هنوزم هستی..
ولی خودت نمیخوای..
من با کسی نبودم و نیستم..
قبل از تو با کسی نبودم..
الانم تورو با هیچکس عوض نمیکنم...
نمیدونم هدف منشی کیم از به هم زدن زندگی ما چیه...
نگاهی به اطراف انداختم مثل اینکه رسیدیم..
کوک ماشینو نگه داشت و رو به من گفت:
-اگه با کسی نیستی پس اون عکسا چی بود!؟
با اشکی که رو گونم میچکید گفتم:
+من نمیدونمم...
صورتمو قاب دستاش کرد و اشکامو پاک کرد
-فقط باید بهم ثابت کنی...
اونوقت یک لحظه هم درنگ نمیکنم
خودم بر میگردونمت..
پیاده شد و در ماشینو برام باز کرد
-باید بریم اتاق میکاپ...
سرمو تکون دادم و پیاده شدم...
همین که وارد شرکت شدیم کوک از این رو به رو شد...
کلا رفتارش باهام تغییر کرد...
(اتاق میکاپ)
کوک جلوی یک اینه نشست و منم جلوی یک اینه...
کوک سمتم نگاهی انداخت گفت:
چونکه میکاپت واست خیلی مهمه یکی از بهترینارو اوردم که میکاپت کنن..
پس لطفا ایراد نگیر که دیرمون میشه... باشه عزیزم؟...
با عزیزم اخرش چشمام چهار تا شد..
ولی بعدش متوجه شدم داره نقش بازی میکنه...
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
با..باشه عزیزم🙂
خب بچها متاسفانه امروز دیگه پارت گذاری نداریم..🥲
به بزرگی خودتون ببخشید دیگه...
با عصبانیتی که سعی در پنهونش داشت گفت:
دیگه برام مهم نیس کجا میری و چیکار میکنی....
لطفا برام توضیحم نده...
فقط هر وقت زمان عکسبرداری بود یا لازم بود جایی مصاحبه کنی..
خبرت میکنم...
اشک تو چشمام جمع شده بود..
+واقعا دیگه واست مهم نیستم..؟!
-تو بهم خیانت کردی...!
+تو چطور باور کردی...!؟
تو همه زندگیمی..
هنوزم هستی..
ولی خودت نمیخوای..
من با کسی نبودم و نیستم..
قبل از تو با کسی نبودم..
الانم تورو با هیچکس عوض نمیکنم...
نمیدونم هدف منشی کیم از به هم زدن زندگی ما چیه...
نگاهی به اطراف انداختم مثل اینکه رسیدیم..
کوک ماشینو نگه داشت و رو به من گفت:
-اگه با کسی نیستی پس اون عکسا چی بود!؟
با اشکی که رو گونم میچکید گفتم:
+من نمیدونمم...
صورتمو قاب دستاش کرد و اشکامو پاک کرد
-فقط باید بهم ثابت کنی...
اونوقت یک لحظه هم درنگ نمیکنم
خودم بر میگردونمت..
پیاده شد و در ماشینو برام باز کرد
-باید بریم اتاق میکاپ...
سرمو تکون دادم و پیاده شدم...
همین که وارد شرکت شدیم کوک از این رو به رو شد...
کلا رفتارش باهام تغییر کرد...
(اتاق میکاپ)
کوک جلوی یک اینه نشست و منم جلوی یک اینه...
کوک سمتم نگاهی انداخت گفت:
چونکه میکاپت واست خیلی مهمه یکی از بهترینارو اوردم که میکاپت کنن..
پس لطفا ایراد نگیر که دیرمون میشه... باشه عزیزم؟...
با عزیزم اخرش چشمام چهار تا شد..
ولی بعدش متوجه شدم داره نقش بازی میکنه...
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
با..باشه عزیزم🙂
خب بچها متاسفانه امروز دیگه پارت گذاری نداریم..🥲
به بزرگی خودتون ببخشید دیگه...
۵.۹k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.