پارت سی و چهارم برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت سی و چهارم #برایه من وتو این اخرش نیست
چانیول با تعجب بهش نگاه میکرد...
همه خدمتکاراهم کنجکاو شده بودن...
جین از دور با نگرانی به بکهیون نگاه میکرد...
شیومین سرشو بالااورد به چان نگاه کرد
شیومین:فکر کنم این مهمونی تموم شدست بهتره همه رو حتی خدمتکاراتو بیرون کنی.
چانیول سرشو تکون داد...
عمارت خالی بود...
همه رفته بودن...جین نمیتونست بکهیونو تنها بزاره ولی چاره دیگه ای نداشت...
اونم رفت...
بک همونطور روزانو هاش نشسته بود...
سرش پایین بود...
چن:-بگو بکهیون...بگو چه اتفاقی افتاد...
بک دهنش خشک شده بود نمیتونست حرف بزنه جلو چشماش صحنه پل میومد اما همیشه تا یه جا تموم میشد...
خوابش جلو چشماش میومد...
پسراهایی با سرصورت خونی...
اما گیج بود...
چن:-بگو بک بگو دیگه....چه اتفاقی افتاد تو کی هستی؟...
بک سرشو بالا اورد...
لبایه خشک شدشو ازهم باز کرد
بکهیون:-ن...نمی...نمیدونم...
با اوایه ضعیفی زمزمه کرد...
اما به هرحال اونا خوناشام بودن همشون شنیدن....
شیومین با لحن دوستانه ای با بک حرف میزد
شیومین:-لازم نیست بترسی فقط بگو چیشد...
هیچ کس اینجا تورو قضاوت نمیکنه...مطمئن باش...
بک چشماشو روهم فشار داد
-من با دوستم بودیم...
بلاخره به حرف اومد
شیومین:کدوم دوستت؟الان کجاست؟
-نم...نمیدونم...از هم جدا...جدا شدیم...ت....تو...همون جشن...یه...یه نفر...بردش
چن:-باشه...باشه...اروم باش...حالا اروم بهش فک کن بگو زیره پل چی گذشت...
بکهیون لباشو تر کرد
-من ودوستم...باهم...از...ازدست...یه نفر فرار کر...کردیم...زیره پلی رفتیم...اما اونجا...ما...مال چند نفر...بود....اونا مارو کتک...زدن...اما...نمیدونم بعش چه اتفاقی افتاد...که...که بعدش...ازیه جایه دیگه ای سردر...سر در اوردیم
ادامه دارد..........
چانیول با تعجب بهش نگاه میکرد...
همه خدمتکاراهم کنجکاو شده بودن...
جین از دور با نگرانی به بکهیون نگاه میکرد...
شیومین سرشو بالااورد به چان نگاه کرد
شیومین:فکر کنم این مهمونی تموم شدست بهتره همه رو حتی خدمتکاراتو بیرون کنی.
چانیول سرشو تکون داد...
عمارت خالی بود...
همه رفته بودن...جین نمیتونست بکهیونو تنها بزاره ولی چاره دیگه ای نداشت...
اونم رفت...
بک همونطور روزانو هاش نشسته بود...
سرش پایین بود...
چن:-بگو بکهیون...بگو چه اتفاقی افتاد...
بک دهنش خشک شده بود نمیتونست حرف بزنه جلو چشماش صحنه پل میومد اما همیشه تا یه جا تموم میشد...
خوابش جلو چشماش میومد...
پسراهایی با سرصورت خونی...
اما گیج بود...
چن:-بگو بک بگو دیگه....چه اتفاقی افتاد تو کی هستی؟...
بک سرشو بالا اورد...
لبایه خشک شدشو ازهم باز کرد
بکهیون:-ن...نمی...نمیدونم...
با اوایه ضعیفی زمزمه کرد...
اما به هرحال اونا خوناشام بودن همشون شنیدن....
شیومین با لحن دوستانه ای با بک حرف میزد
شیومین:-لازم نیست بترسی فقط بگو چیشد...
هیچ کس اینجا تورو قضاوت نمیکنه...مطمئن باش...
بک چشماشو روهم فشار داد
-من با دوستم بودیم...
بلاخره به حرف اومد
شیومین:کدوم دوستت؟الان کجاست؟
-نم...نمیدونم...از هم جدا...جدا شدیم...ت....تو...همون جشن...یه...یه نفر...بردش
چن:-باشه...باشه...اروم باش...حالا اروم بهش فک کن بگو زیره پل چی گذشت...
بکهیون لباشو تر کرد
-من ودوستم...باهم...از...ازدست...یه نفر فرار کر...کردیم...زیره پلی رفتیم...اما اونجا...ما...مال چند نفر...بود....اونا مارو کتک...زدن...اما...نمیدونم بعش چه اتفاقی افتاد...که...که بعدش...ازیه جایه دیگه ای سردر...سر در اوردیم
ادامه دارد..........
۳۲.۹k
۲۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.