❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part93
یونگی سرفه مصلحتی کرد و کوک رو کنار زد: بزار زخمو ببینم، نمیخای بگی چی شد؟
سیترا تکونی خورد: رفته بودم محموله قاچاق دخترا رو ازاد کنم.
یونگی دیگه چیزی نپرسید.
دستکش پوشید و گفت: همگی برین بیرون.
کوک اخم کرد: من میخام بمونم.
عاقبت سیترا با عصبانیت غرید: گمشو بیرون!
من و ایو از جا پریدیم و دست کوک رو کشیدیم.
کوک با نارضایتی اومد بیرون: اون چشه؟ مگه قبلا به هم نزدیک نبودیم؟
ایو با نفرت نگاهش کرد: همین که نمیزنه شقه شقه ات کنه به خاطر اینه که گذشته فاکیتو فراموش کردی!
کوک: چرا هیچکس بهم نمیگه تو گذشته چه غلطی کردم که همه اینجوری باهام رفتار میکنن؟
به تیله های معصومش نگاه کردم: تو واقعا همه چی رو فراموش کردی؟
نگاهم کرد: هیونگ میگه بدن قوی داشتم که با سقوط از 5 متر ارتفاع فقط حافظه ام رو از دست دادم و شانس اوردم که زنده موندم،من واقعا نمیدونم قبلا چه غلطی کردم!
با حسرت به در اتاق سیترا نگاه کرد: ولی اون زیبا تر و خاص تر از اونیه که تو این دنیا وجود داشته باشه!
من و ایو نگاهی رد و بدل کردیم.
کوک اهی کشید و ازم پرسید: مردی تو زندگیشه؟
خواستم دهن باز کنم که ایو با تندی گفت: البته که هست، با خودت چی فکر کردی؟ اینکه دختری به زیبایی و قدرتمندی سیترا سینگل میمونه؟ مردا مثل حیونای وحشی برای بدست اوردنش باهم رقابت میکنن!
کوک دستاشو مشت کرد و رگای گردنش برجسته شد: من گردن مردی رو که بخواد نزدیکش بشه خورد میکنم، اون فقط باید مال من بشه!
پوزخند زدم: شاید مخت تکون خورده باشه اما هنوز همون خودخواه قبلی!
نفس داغش رو داد بیرون و چنگی به موهای سیاهش زد: من اونو میخام... بیشتر از هوا برای نفس کشیدن... تصور اینکه اون قبلا مال من بوده و اونو تو بغلم داشتم منو دیوونه میکنه... نمیتونم چیزایی که مال منن رو از دست بدم!
لبخند تلخی زدم و یاد حرفای مالکانه تهیونگ افتادم: شما مردای مافیا خودخواهین... خیلی هم خودخواهین، حتی یونگی هم خودخواهه...!
ایو تاخندی زد: هر چی که دوست دارین رو میخاین با زور بدست بیارین، اصلا هم براتون مهم نیست طرف مقابلتون راضیه یا نه!
کوک مصممانه گفت: شاید قبلا یه عوضی بودم، اما قسم میخورم دل سیترا رو بدست بیارم و اون با میل خودش منو انتخاب کنه.
سرم رو تکون دادم: اگه واقعا هدفت اینه براش تلاش کن و ناامید نشو، چون مسیر سختی رو انتخاب کردی!
حدود نیم ساعت بعد یونگی از اتاق اومد بیرون.
ایو با نگرانی گفت: حالش خوبه؟
یونگی سرشو تکون داد: زخم عمیقی بود اما بدنش مقاومه، بخیه زدم و الانم داره استراحت میکنه بهتره مزاحمش نشین.
..... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part93
یونگی سرفه مصلحتی کرد و کوک رو کنار زد: بزار زخمو ببینم، نمیخای بگی چی شد؟
سیترا تکونی خورد: رفته بودم محموله قاچاق دخترا رو ازاد کنم.
یونگی دیگه چیزی نپرسید.
دستکش پوشید و گفت: همگی برین بیرون.
کوک اخم کرد: من میخام بمونم.
عاقبت سیترا با عصبانیت غرید: گمشو بیرون!
من و ایو از جا پریدیم و دست کوک رو کشیدیم.
کوک با نارضایتی اومد بیرون: اون چشه؟ مگه قبلا به هم نزدیک نبودیم؟
ایو با نفرت نگاهش کرد: همین که نمیزنه شقه شقه ات کنه به خاطر اینه که گذشته فاکیتو فراموش کردی!
کوک: چرا هیچکس بهم نمیگه تو گذشته چه غلطی کردم که همه اینجوری باهام رفتار میکنن؟
به تیله های معصومش نگاه کردم: تو واقعا همه چی رو فراموش کردی؟
نگاهم کرد: هیونگ میگه بدن قوی داشتم که با سقوط از 5 متر ارتفاع فقط حافظه ام رو از دست دادم و شانس اوردم که زنده موندم،من واقعا نمیدونم قبلا چه غلطی کردم!
با حسرت به در اتاق سیترا نگاه کرد: ولی اون زیبا تر و خاص تر از اونیه که تو این دنیا وجود داشته باشه!
من و ایو نگاهی رد و بدل کردیم.
کوک اهی کشید و ازم پرسید: مردی تو زندگیشه؟
خواستم دهن باز کنم که ایو با تندی گفت: البته که هست، با خودت چی فکر کردی؟ اینکه دختری به زیبایی و قدرتمندی سیترا سینگل میمونه؟ مردا مثل حیونای وحشی برای بدست اوردنش باهم رقابت میکنن!
کوک دستاشو مشت کرد و رگای گردنش برجسته شد: من گردن مردی رو که بخواد نزدیکش بشه خورد میکنم، اون فقط باید مال من بشه!
پوزخند زدم: شاید مخت تکون خورده باشه اما هنوز همون خودخواه قبلی!
نفس داغش رو داد بیرون و چنگی به موهای سیاهش زد: من اونو میخام... بیشتر از هوا برای نفس کشیدن... تصور اینکه اون قبلا مال من بوده و اونو تو بغلم داشتم منو دیوونه میکنه... نمیتونم چیزایی که مال منن رو از دست بدم!
لبخند تلخی زدم و یاد حرفای مالکانه تهیونگ افتادم: شما مردای مافیا خودخواهین... خیلی هم خودخواهین، حتی یونگی هم خودخواهه...!
ایو تاخندی زد: هر چی که دوست دارین رو میخاین با زور بدست بیارین، اصلا هم براتون مهم نیست طرف مقابلتون راضیه یا نه!
کوک مصممانه گفت: شاید قبلا یه عوضی بودم، اما قسم میخورم دل سیترا رو بدست بیارم و اون با میل خودش منو انتخاب کنه.
سرم رو تکون دادم: اگه واقعا هدفت اینه براش تلاش کن و ناامید نشو، چون مسیر سختی رو انتخاب کردی!
حدود نیم ساعت بعد یونگی از اتاق اومد بیرون.
ایو با نگرانی گفت: حالش خوبه؟
یونگی سرشو تکون داد: زخم عمیقی بود اما بدنش مقاومه، بخیه زدم و الانم داره استراحت میکنه بهتره مزاحمش نشین.
..... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
۴.۸k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.