❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
ادامه پارت قبل
کوک: بهتر نیست براش یه غذای مقوی ببریم؟ بدنش ضعف داره.
یونگی معنا دار نگاهش کرد: بهتره ازش فاصله بگیری کوک، اون اصلا از تو خوشش نمیاد!
کوک با بی قراری جلو رفت: هیونگ خواهش میکنم بزار ببینمش، دارم دیونه میشم!
با اخم غلیظ یونگی همه یه قدم اومدیم عقب.
یونگی: تا پاهاتو نشکستم از اینجا برو فاکر!
کوک با عصبانیت: فاک یو هیونگ!
بعد از پله ها رفت پایین!
یونگی دستی تو موهای سفیدش کشید: مثل بچگیاش لجباز شده، کم کم داره دلم برای اون قاتل بی رحمی که قبلا بود تنگ میشه!
ایو بهش نزدیک شد و بوسه ای رو گونش گذاشت: کمتر حرص بخور ببر بداخلاق!
اخم یونگی محو شد و سرش رو برای گرفتن بوسه از لبای ایو جلو برد!
ایو با خجالت عقب کشید و اشاره نامحسوسی به من کرد!
دستپاچه شدم و جعبه کمک های اولیه رو از یونگی گرفتم: من اینو میبرم!
هنوز چند قدم دور نشده بودم که یونگی رسما مثل یه ببر گرسنه به آیو حمله کرد!
ناخاسته لبخند زدم.
عشق چیز شیرین و زیبایی بود.... به شرطی که با خودخواهی مخلوط نمیشد!
جعبه رو که گذاشتم سر جاش، صدای بلند ایفون سکوت عمارت رو شکست.
کوک سرش رو از تو گوشیش دراورد و لارا به سمت ایفون رفت و گوشی رو برداشت: ناتالی، اون چیه؟
ناتالی چیزی گفت و لارا جواب داد: بیارش تو.
رفتم سمت لارا: چی شده؟
لارا در سالن رو باز کرد: یه جعبه مشکوک دم در بود.
ناتاای از راه رسید و جعبه رو گذاشت زمین.
بینیم رو چین دادم: چرا انقدر بوش بده؟
همه جمع شدن و کوک گفت: درش رو باز کن!
اب دهنم رو قورت دادم و با دستای لرزونم در جعبه سیاه رو باز کردم.
با دیدن چیزی که توش بود پاهام سست شد و دنیا دور سرم چرخید!
.... ادامه دارد ......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ادامه پارت قبل
کوک: بهتر نیست براش یه غذای مقوی ببریم؟ بدنش ضعف داره.
یونگی معنا دار نگاهش کرد: بهتره ازش فاصله بگیری کوک، اون اصلا از تو خوشش نمیاد!
کوک با بی قراری جلو رفت: هیونگ خواهش میکنم بزار ببینمش، دارم دیونه میشم!
با اخم غلیظ یونگی همه یه قدم اومدیم عقب.
یونگی: تا پاهاتو نشکستم از اینجا برو فاکر!
کوک با عصبانیت: فاک یو هیونگ!
بعد از پله ها رفت پایین!
یونگی دستی تو موهای سفیدش کشید: مثل بچگیاش لجباز شده، کم کم داره دلم برای اون قاتل بی رحمی که قبلا بود تنگ میشه!
ایو بهش نزدیک شد و بوسه ای رو گونش گذاشت: کمتر حرص بخور ببر بداخلاق!
اخم یونگی محو شد و سرش رو برای گرفتن بوسه از لبای ایو جلو برد!
ایو با خجالت عقب کشید و اشاره نامحسوسی به من کرد!
دستپاچه شدم و جعبه کمک های اولیه رو از یونگی گرفتم: من اینو میبرم!
هنوز چند قدم دور نشده بودم که یونگی رسما مثل یه ببر گرسنه به آیو حمله کرد!
ناخاسته لبخند زدم.
عشق چیز شیرین و زیبایی بود.... به شرطی که با خودخواهی مخلوط نمیشد!
جعبه رو که گذاشتم سر جاش، صدای بلند ایفون سکوت عمارت رو شکست.
کوک سرش رو از تو گوشیش دراورد و لارا به سمت ایفون رفت و گوشی رو برداشت: ناتالی، اون چیه؟
ناتالی چیزی گفت و لارا جواب داد: بیارش تو.
رفتم سمت لارا: چی شده؟
لارا در سالن رو باز کرد: یه جعبه مشکوک دم در بود.
ناتاای از راه رسید و جعبه رو گذاشت زمین.
بینیم رو چین دادم: چرا انقدر بوش بده؟
همه جمع شدن و کوک گفت: درش رو باز کن!
اب دهنم رو قورت دادم و با دستای لرزونم در جعبه سیاه رو باز کردم.
با دیدن چیزی که توش بود پاهام سست شد و دنیا دور سرم چرخید!
.... ادامه دارد ......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
۳.۴k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.