عشق درسایه سلطنت پارت30
ژاکلین: خیلی بهتر شد بانو..
مری: خیلی...
لبخندی زدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم
مری:ژاکلین
ژاکلین : بله بانوی من...
مری:دوست ندارم دیگه هیچ وقت از این اتاق بیرون برم... ژاکلین فقط بغض کرد و سرش رو پایین انداخت
مری: برو طبقه بالا.. اشپزخونه رو پیدا کن و به یکی از خدمتکارانش بگو بیاد اینجا
ژاکلین :چشم بانو
و سریع رفت این زندگی جدید من بود
زندگی جدید من نه به عنوان همسر یک شخص عالی رتبه
و پادشاه یک مملکت بلکه به عنوان یک گروگان ژاکلین با خدمتکاری وارد شد نگاهی به خدمتکار انداختم که تعظیمی نکرد با تعجب و خشم گفتم
مری:تعظیم کردن بلد نیستی؟
پوزخندی زد و با بی ادبی سرش رو چرخوند و گفت: کارتون؟
واای خدای من...خار شدن توسط یه کلفت دیگه تو قاموسم نمیگنجه دیگه تکمیل تکمیل بودم با خشم رفتم جلوش و گردنش رو گرفتم و فشار دادم و گفتم
مری: هر کسی برای من اینجا اولدر پولدرم کنه تو یکی
نمیتونی
وهولش دادم عقب با ترس نگام کرد
مری:خوب گوشاتو وا کن... من دختر پادشاه فرانسه و نایب السلطنه فرانسه وهمسر پادشاه انگلستانم.. چه سر مسئله سیا*سی و چه غیر سیا*سی... الان اینجا و تو این اتاقم ولی همیشه اینجا نمیمونم پس مواظب رفتارت با من باش که
اتیشت نزنم ...
ازش رو گرفتم و گفتم
مری: صبحانه من و خدمتکارم رو بیار اینجا...
با ترس و من من گفت: ولی.. ولی.. قانون...
وسط حرفش گفتم
مری: غذا خوردن قانون نمیخواد.. مطمئن باش اونیم که این قانون رو واسه این دربار گذاشته بشنوعه که من نمیخوام باهاشون غذا بخورم خوشحالم میشه پس برو صبحانه مون رو بیار همین الان...
خدمتکاره سریع از اتاق بیرون رفت بغض کردم چقدر تند رفتم طفلک مقصر نبود اون فقط یه خدمتکار بود وقتی بقیه حسابم نمیکردن... چرا انتظار داشتم اون حسابم کنه ؟
صبحانه رو لرزون و ناراحت آورد و روی صندلی گذاشت که
رفتم جلو و دستش رو گرفتم با ترس نگام کرد لبخند مهربونی زدم و گفتم
مری: نباید اونجوری باهات حرف میزدم...امیدوارم درکم کنی
زل زد تو چشمام که حلقه اشکی توش بود دستی به گردنش کشیدم و گفتم
مری:معذرت میخوام... نباید عصبی میشدم...
مری: خیلی...
لبخندی زدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم
مری:ژاکلین
ژاکلین : بله بانوی من...
مری:دوست ندارم دیگه هیچ وقت از این اتاق بیرون برم... ژاکلین فقط بغض کرد و سرش رو پایین انداخت
مری: برو طبقه بالا.. اشپزخونه رو پیدا کن و به یکی از خدمتکارانش بگو بیاد اینجا
ژاکلین :چشم بانو
و سریع رفت این زندگی جدید من بود
زندگی جدید من نه به عنوان همسر یک شخص عالی رتبه
و پادشاه یک مملکت بلکه به عنوان یک گروگان ژاکلین با خدمتکاری وارد شد نگاهی به خدمتکار انداختم که تعظیمی نکرد با تعجب و خشم گفتم
مری:تعظیم کردن بلد نیستی؟
پوزخندی زد و با بی ادبی سرش رو چرخوند و گفت: کارتون؟
واای خدای من...خار شدن توسط یه کلفت دیگه تو قاموسم نمیگنجه دیگه تکمیل تکمیل بودم با خشم رفتم جلوش و گردنش رو گرفتم و فشار دادم و گفتم
مری: هر کسی برای من اینجا اولدر پولدرم کنه تو یکی
نمیتونی
وهولش دادم عقب با ترس نگام کرد
مری:خوب گوشاتو وا کن... من دختر پادشاه فرانسه و نایب السلطنه فرانسه وهمسر پادشاه انگلستانم.. چه سر مسئله سیا*سی و چه غیر سیا*سی... الان اینجا و تو این اتاقم ولی همیشه اینجا نمیمونم پس مواظب رفتارت با من باش که
اتیشت نزنم ...
ازش رو گرفتم و گفتم
مری: صبحانه من و خدمتکارم رو بیار اینجا...
با ترس و من من گفت: ولی.. ولی.. قانون...
وسط حرفش گفتم
مری: غذا خوردن قانون نمیخواد.. مطمئن باش اونیم که این قانون رو واسه این دربار گذاشته بشنوعه که من نمیخوام باهاشون غذا بخورم خوشحالم میشه پس برو صبحانه مون رو بیار همین الان...
خدمتکاره سریع از اتاق بیرون رفت بغض کردم چقدر تند رفتم طفلک مقصر نبود اون فقط یه خدمتکار بود وقتی بقیه حسابم نمیکردن... چرا انتظار داشتم اون حسابم کنه ؟
صبحانه رو لرزون و ناراحت آورد و روی صندلی گذاشت که
رفتم جلو و دستش رو گرفتم با ترس نگام کرد لبخند مهربونی زدم و گفتم
مری: نباید اونجوری باهات حرف میزدم...امیدوارم درکم کنی
زل زد تو چشمام که حلقه اشکی توش بود دستی به گردنش کشیدم و گفتم
مری:معذرت میخوام... نباید عصبی میشدم...
۱.۶k
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.