عشق درسایه سلطنت پارت31
سریع گفت :نه... نه... شما چرا معذرت میخواین؟ من اشتباه
کردم.. من رو ببخشین
لبخندی زدم که تعظیمی کرد و رفت با ژاکلین نشستیم و صبحانه رو خوردیم که در اتاق بدون در زدن باز شد چشمم خورد به رز والیویااا وارد اتاق شدن رز سوتی زد و گفت
رز : اوووه.. ببین عروس اجنبی مون چه کرده اوليويااا...
اليويا : ذاتا كلفت زاده است دیگه چه انتظاری ازش داشتی
رز: اره... راست میگی... راستی یه چیزی. بیا اتاق منم تميز کن...
و هر دو زدن زیر خنده بهشون نگاه کردم و گفتم
مری: شماها تو این دربار هیچی نیستین جز دو تا سگ ولگرد که فقط لقمه ای بهتون برسه کافیه که تا صبح پارس کنین.. الیویا با خشم داد زد
الیویا : مثل تو ...تو فکر کردی توی این دربار چی هستی؟
مری: منم هیچی نیستم ولی حداقل پارس نمیکنم...
رز: نمیتونی بکنی در حدی نیستی که جلوی ماها پارس کنی
کلفت زاده کثیف ...
و دست الیویا رو گرفت و از اتاق بیرون رفتن دستام رو مشت کردم و سعی کردم اروم باشم خدایااا این زندگی تا کی ادامه داشت؟ تا ابد؟
بغض کردم این تجربه بس بود تا بفهمم باید در تمام مدت در اتاقم رو قفل کنم وقت ناهار و هم خدمتکاری برای صدا کردنمون اومد اما باز از رفتن سر میز امتناع کردم و غذا رو در خلوت خوردم وقت شام باز صدام کردن ولی بعدش با وجود درخواست من که میخوام در خلوت غذام رو بخورم هم برامون غذا نیاوردن و خدمتکاری اومد اطلاع داد که بانو ویکتوریا دستور دادن غذا با جمع سرو میشه اونیکه نمیاد دلیلی نداره غذا بخوره...
2 روز از ورودم به دربار انگلستان میگذشت ...تمام طول این 2 روز گرسنه و بیکار بودم و به در و دیوار رنگ و رو رفته اتاق خیره میشدم ويكتوريا اجازه آوردن غذا برام رو نمیداد و منم حاضر نبودم سر میز در کنار اونها حاضر بشم در کل این 2 روز رو با خوردن آب زنده مونده بودم و پادشاه تهیونگ و البته اون 4 اعجوبه رو ندیده بودم که از این بابت خیلی خوشحال بودم تمام کاری که میکردم این بود که انرژی و توانم رو حفظ کنم و غمگین و رنجور نشم
ولی شبا با یه ترس و استرس خاصی به زور دم دمای صبح
میخوابیدم و با کابوس بیدار میشدم....
کردم.. من رو ببخشین
لبخندی زدم که تعظیمی کرد و رفت با ژاکلین نشستیم و صبحانه رو خوردیم که در اتاق بدون در زدن باز شد چشمم خورد به رز والیویااا وارد اتاق شدن رز سوتی زد و گفت
رز : اوووه.. ببین عروس اجنبی مون چه کرده اوليويااا...
اليويا : ذاتا كلفت زاده است دیگه چه انتظاری ازش داشتی
رز: اره... راست میگی... راستی یه چیزی. بیا اتاق منم تميز کن...
و هر دو زدن زیر خنده بهشون نگاه کردم و گفتم
مری: شماها تو این دربار هیچی نیستین جز دو تا سگ ولگرد که فقط لقمه ای بهتون برسه کافیه که تا صبح پارس کنین.. الیویا با خشم داد زد
الیویا : مثل تو ...تو فکر کردی توی این دربار چی هستی؟
مری: منم هیچی نیستم ولی حداقل پارس نمیکنم...
رز: نمیتونی بکنی در حدی نیستی که جلوی ماها پارس کنی
کلفت زاده کثیف ...
و دست الیویا رو گرفت و از اتاق بیرون رفتن دستام رو مشت کردم و سعی کردم اروم باشم خدایااا این زندگی تا کی ادامه داشت؟ تا ابد؟
بغض کردم این تجربه بس بود تا بفهمم باید در تمام مدت در اتاقم رو قفل کنم وقت ناهار و هم خدمتکاری برای صدا کردنمون اومد اما باز از رفتن سر میز امتناع کردم و غذا رو در خلوت خوردم وقت شام باز صدام کردن ولی بعدش با وجود درخواست من که میخوام در خلوت غذام رو بخورم هم برامون غذا نیاوردن و خدمتکاری اومد اطلاع داد که بانو ویکتوریا دستور دادن غذا با جمع سرو میشه اونیکه نمیاد دلیلی نداره غذا بخوره...
2 روز از ورودم به دربار انگلستان میگذشت ...تمام طول این 2 روز گرسنه و بیکار بودم و به در و دیوار رنگ و رو رفته اتاق خیره میشدم ويكتوريا اجازه آوردن غذا برام رو نمیداد و منم حاضر نبودم سر میز در کنار اونها حاضر بشم در کل این 2 روز رو با خوردن آب زنده مونده بودم و پادشاه تهیونگ و البته اون 4 اعجوبه رو ندیده بودم که از این بابت خیلی خوشحال بودم تمام کاری که میکردم این بود که انرژی و توانم رو حفظ کنم و غمگین و رنجور نشم
ولی شبا با یه ترس و استرس خاصی به زور دم دمای صبح
میخوابیدم و با کابوس بیدار میشدم....
- ۳۵.۸k
- ۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط