همسر اجباری ۳۴۳
#همسر_اجباری #۳۴۳
دستامو دوطرف صورتش گذاشتم وباانگشت شصتم اشکاشو پاک کردم..
-آریا آبروم رفت خیلی بد زمین خوردم چادرم جلو پام گیر کرد..همه دیدن
-نه گلم اشکال نداره اتفاق بود دیگه...
اشکاشو که پاک کردم میخواستم بوسش کنم اما هرچیزی یه حرمتی داره و تو پارکینگ و جای عمومی که نمیشه...
دستامو برداشتمو .
سرمو کج کردم
-جوجه...اگه گریه نکنی یه خبر خوب واست دارم.
اشکش بند اومد و یهویی با کنجکاوی گفت ها چیه؟
الهی اشکش بند اومد دردش به جونم.
-امشب عقد احسان وخواهر شوهرته محضر نمیرن تو خونه قراره بین خودمون یه جشن کوچیک بگیرن...
- راست میگی آریا...
با سر تایید کردمو گفتم. اوهووووم....اوهووووم.
-واییی نه آریا من چی بپوشممم.
با گفتن این حرف آنا و خریدهای امروز...دیگه نتونستم خودمو کنترل کنمو انفجار خنده ام..باعث حرصی شدن آنا
شد...
-ااااه آریا چرا انقدر دیر گفتی خب من لباس ندارم....به چی میخندی...
از شدت خنده اشک از چشمام داشت جاری میشد..
میون خنده گفتم:آنا ....ما امروز چکار کردیم پس اینا همه چی بودن ...خریدی...
-اونا رو واسه خرید عروسیم گرفتم...
-وای آنا کشتی منو دختر حاال یکی از اونا بپوش قول مردونه میدم دوتارو جاش بگیرم بعدا االن جون تو خسته ام.
-باشه
و بعد دستشو اورد جلو گفت قول...بده
دست ظریفشو تو دستم گرفتم..
-قول...قول...مردونه مردونه در حد رستم.
دستشو فشار آرومی دادم
-خب دیگه دستمو ول کن فهمیدم...آییی آریا فشار نده..درد میگیره...
-تو چی منی؟
-آی نکن شکست
فشارو بیشتر کردم
-چیه منی...نشنیدم.
-آی... عشقت...نفست.
یه خورده بیشتر فشار داد..
-نه اصلیش یادت رفت بگی. جمله همیشگیم.
-آیییی.زنتم ...سهمتم...حقتم...قانونی...شرعی... قلبی..
-ای جووووون حاال شددد.
و دستشو ول کردم که دستش گرفت و ماساژش داد...
به بابام میگم...
-خب بگو ...زنمی...سهممی..حقمی...
دوست دارم دلم میخواد...به توچه..
اینو با ادای آنا گفتم که باعث خنده هردومون شد...ماشین و روشن کردم و از پارکینگ رفتم بیرون
ریموت و زدمو ماشین بردم داخلی ساعت 50:21دقیقه بود ینی هنور دیر نرسیدم.
باهم از ماشین پیاده شدیم اینبار انگار آنا ترسیده چون چند تا از پالستیکارو گرفت دستشو باهم رفتیم داخل .
خانواده خودمون و آناو خاله و احسان...
همه بودن با ورودما ...خانما کل بلندی کشیدن...
احسان:آخی منم میخوام مامان چرا واسه آریا چلغوز کل میکشین.
آرمان که کناراش بود یکی زد پس کلش و گفت:
یکم حیا کن خجالت بکش هنوز واسه تو زوده...
دستامو دوطرف صورتش گذاشتم وباانگشت شصتم اشکاشو پاک کردم..
-آریا آبروم رفت خیلی بد زمین خوردم چادرم جلو پام گیر کرد..همه دیدن
-نه گلم اشکال نداره اتفاق بود دیگه...
اشکاشو که پاک کردم میخواستم بوسش کنم اما هرچیزی یه حرمتی داره و تو پارکینگ و جای عمومی که نمیشه...
دستامو برداشتمو .
سرمو کج کردم
-جوجه...اگه گریه نکنی یه خبر خوب واست دارم.
اشکش بند اومد و یهویی با کنجکاوی گفت ها چیه؟
الهی اشکش بند اومد دردش به جونم.
-امشب عقد احسان وخواهر شوهرته محضر نمیرن تو خونه قراره بین خودمون یه جشن کوچیک بگیرن...
- راست میگی آریا...
با سر تایید کردمو گفتم. اوهووووم....اوهووووم.
-واییی نه آریا من چی بپوشممم.
با گفتن این حرف آنا و خریدهای امروز...دیگه نتونستم خودمو کنترل کنمو انفجار خنده ام..باعث حرصی شدن آنا
شد...
-ااااه آریا چرا انقدر دیر گفتی خب من لباس ندارم....به چی میخندی...
از شدت خنده اشک از چشمام داشت جاری میشد..
میون خنده گفتم:آنا ....ما امروز چکار کردیم پس اینا همه چی بودن ...خریدی...
-اونا رو واسه خرید عروسیم گرفتم...
-وای آنا کشتی منو دختر حاال یکی از اونا بپوش قول مردونه میدم دوتارو جاش بگیرم بعدا االن جون تو خسته ام.
-باشه
و بعد دستشو اورد جلو گفت قول...بده
دست ظریفشو تو دستم گرفتم..
-قول...قول...مردونه مردونه در حد رستم.
دستشو فشار آرومی دادم
-خب دیگه دستمو ول کن فهمیدم...آییی آریا فشار نده..درد میگیره...
-تو چی منی؟
-آی نکن شکست
فشارو بیشتر کردم
-چیه منی...نشنیدم.
-آی... عشقت...نفست.
یه خورده بیشتر فشار داد..
-نه اصلیش یادت رفت بگی. جمله همیشگیم.
-آیییی.زنتم ...سهمتم...حقتم...قانونی...شرعی... قلبی..
-ای جووووون حاال شددد.
و دستشو ول کردم که دستش گرفت و ماساژش داد...
به بابام میگم...
-خب بگو ...زنمی...سهممی..حقمی...
دوست دارم دلم میخواد...به توچه..
اینو با ادای آنا گفتم که باعث خنده هردومون شد...ماشین و روشن کردم و از پارکینگ رفتم بیرون
ریموت و زدمو ماشین بردم داخلی ساعت 50:21دقیقه بود ینی هنور دیر نرسیدم.
باهم از ماشین پیاده شدیم اینبار انگار آنا ترسیده چون چند تا از پالستیکارو گرفت دستشو باهم رفتیم داخل .
خانواده خودمون و آناو خاله و احسان...
همه بودن با ورودما ...خانما کل بلندی کشیدن...
احسان:آخی منم میخوام مامان چرا واسه آریا چلغوز کل میکشین.
آرمان که کناراش بود یکی زد پس کلش و گفت:
یکم حیا کن خجالت بکش هنوز واسه تو زوده...
۹.۰k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.