{در روزه ازدواج جدید }
{در روزه ازدواج جدید }
پارت ۱۹
هوسوک وارده اوتاق خواهر شد و با عصبانیت داد زد و گفت
هوسوک: ات ات ....
ات سر اش تو ملافه قائم کرد بود و هیچی جوابی نداد برادر اش دوباره ادامه داد
هوسوک : ات پاشو بریم مدرسه
رفت سمت اش و ملافه رو ازش دور کرد
هوسوک : ات پاشو
ات : نمیام
هوسوک : چرا اول چشماتو باز کن
ات چشم هایش رو مالید و با حالت خابالو گفت
ات : سرم درد میکنه امروز نمیرم
هوسوک : دیروز هم نرفتی امروز هم نمیری اخه چرا نکنه مریض شدی ؟
این بار داداش اش مچشو گرفت و کمی فکرو کرد و گفت
ات : فقد کمی درد دارم همین اینم عادیه آخه شما چرا نمی فهمید
هوسوک آبرو هاش رو بالا برد و گفت
هوسوک: آهان خوب همینو بگو اما تو هیچ وقت اینجوری نشده بودی
ات : ای بابا هیونگ لطفا بزار بخوابم
هوسوک رویه تخت کنار خواهرش نشست دست اش رو نوازش وار رویه سره خواهرش گذاشت و گفت
هوسوک: هر وقت خوب شدی میری اما اگه خوب نشدی باید بهم بگی درسته ما مادر نداریم اما خودمون که هستیم
ات نگاهش رو سمته برادرش دوخت و گفت
ات : میدونم هیونگ
هوسوک از رویه تخت بلند شد و سمته در قدم برداشت
ات : راستی هیونگ
هوسوک میخواست از اوتاق خارج بشه با صدایه خواهرش ایستاد و نگاهش رو سمته خواهرش دوخت
هوسوک : جانم
ات : هیونگ کسی هم سراغم رو نگرفته
هوسوک: چرا نی سان و بقیه دوستان همشون سراغتو گرفت
ات ناامید شد حس میکرد تونست که جیمین رو عاشقه خود اش کنه اما اینجوری نبود قلب اش شکسته شد بود
هوسوک : راستی پارک جیمین هم سراغ تو گرفت
ات نگاهش رو سمته برادرش دوخت
ات : واقعا؟
هوسوک هائ کرد و گفت
هوسوک: آره راستی این پسره چرا سراغ تو گرفت؟
ات دوباره رویه تخت دراز کشید و گفت
ات : اححححح نمیدونم
هوسوک : اگه ببینم باهاش
ات نگاهش رو سمته برادرش دوخت و گفت
ات : هیونگ خوابم میاد
هوسوک از اوتاق خارج شد
ات نفس عمیقی کشید تصمیم گرفت که بره خرید بعد از عوض کردنه لباسش هایش سمته سالون رفت پدرش یعنی مین یونگی رفته بود سر کار و هوسوک رفته بود مدرسه ات تک خندیی شیطونی زد و با راننده اش سمته خرید رفت
_________________
ساعت 12 شده بود و ات خسته سمته عمارت اش رفت وارده عمارت شد و نگاهی به سالون کرد با دیدین کسی زود عقب رفت و پشته دیوار قائم شود با خودش گفت
\\ خدا یا از اونی که فکرشو میکردم زود دست به کار شده هالا چجوری برم اوتاقم \\
با خرید ها تو دست سمته اوتاق اش رفت صدایه جیمین به گوشش خورد
جیمین : میتونم ات رو ببینم
هوسوک : حتما
ات زود به سمته اوتاق اش رفت و خرید ها رو گذاشت زمین زود پیژامه اش رو پوشید و رویه تخت دراز کشید موهایش رو بهم ریخت و همان دیقه تقه در به گوشش خورد
هوسوک : آبجی جون میتونیم بیاییم
______
فقد من اجازه یک پست رو دارم یا همه اینجورین ترو خدا بگی
پارت ۱۹
هوسوک وارده اوتاق خواهر شد و با عصبانیت داد زد و گفت
هوسوک: ات ات ....
ات سر اش تو ملافه قائم کرد بود و هیچی جوابی نداد برادر اش دوباره ادامه داد
هوسوک : ات پاشو بریم مدرسه
رفت سمت اش و ملافه رو ازش دور کرد
هوسوک : ات پاشو
ات : نمیام
هوسوک : چرا اول چشماتو باز کن
ات چشم هایش رو مالید و با حالت خابالو گفت
ات : سرم درد میکنه امروز نمیرم
هوسوک : دیروز هم نرفتی امروز هم نمیری اخه چرا نکنه مریض شدی ؟
این بار داداش اش مچشو گرفت و کمی فکرو کرد و گفت
ات : فقد کمی درد دارم همین اینم عادیه آخه شما چرا نمی فهمید
هوسوک آبرو هاش رو بالا برد و گفت
هوسوک: آهان خوب همینو بگو اما تو هیچ وقت اینجوری نشده بودی
ات : ای بابا هیونگ لطفا بزار بخوابم
هوسوک رویه تخت کنار خواهرش نشست دست اش رو نوازش وار رویه سره خواهرش گذاشت و گفت
هوسوک: هر وقت خوب شدی میری اما اگه خوب نشدی باید بهم بگی درسته ما مادر نداریم اما خودمون که هستیم
ات نگاهش رو سمته برادرش دوخت و گفت
ات : میدونم هیونگ
هوسوک از رویه تخت بلند شد و سمته در قدم برداشت
ات : راستی هیونگ
هوسوک میخواست از اوتاق خارج بشه با صدایه خواهرش ایستاد و نگاهش رو سمته خواهرش دوخت
هوسوک : جانم
ات : هیونگ کسی هم سراغم رو نگرفته
هوسوک: چرا نی سان و بقیه دوستان همشون سراغتو گرفت
ات ناامید شد حس میکرد تونست که جیمین رو عاشقه خود اش کنه اما اینجوری نبود قلب اش شکسته شد بود
هوسوک : راستی پارک جیمین هم سراغ تو گرفت
ات نگاهش رو سمته برادرش دوخت
ات : واقعا؟
هوسوک هائ کرد و گفت
هوسوک: آره راستی این پسره چرا سراغ تو گرفت؟
ات دوباره رویه تخت دراز کشید و گفت
ات : اححححح نمیدونم
هوسوک : اگه ببینم باهاش
ات نگاهش رو سمته برادرش دوخت و گفت
ات : هیونگ خوابم میاد
هوسوک از اوتاق خارج شد
ات نفس عمیقی کشید تصمیم گرفت که بره خرید بعد از عوض کردنه لباسش هایش سمته سالون رفت پدرش یعنی مین یونگی رفته بود سر کار و هوسوک رفته بود مدرسه ات تک خندیی شیطونی زد و با راننده اش سمته خرید رفت
_________________
ساعت 12 شده بود و ات خسته سمته عمارت اش رفت وارده عمارت شد و نگاهی به سالون کرد با دیدین کسی زود عقب رفت و پشته دیوار قائم شود با خودش گفت
\\ خدا یا از اونی که فکرشو میکردم زود دست به کار شده هالا چجوری برم اوتاقم \\
با خرید ها تو دست سمته اوتاق اش رفت صدایه جیمین به گوشش خورد
جیمین : میتونم ات رو ببینم
هوسوک : حتما
ات زود به سمته اوتاق اش رفت و خرید ها رو گذاشت زمین زود پیژامه اش رو پوشید و رویه تخت دراز کشید موهایش رو بهم ریخت و همان دیقه تقه در به گوشش خورد
هوسوک : آبجی جون میتونیم بیاییم
______
فقد من اجازه یک پست رو دارم یا همه اینجورین ترو خدا بگی
۲.۰k
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.