{در روزه ازدواج جدید }
{در روزه ازدواج جدید }
پارت 17
ات : اصلا من نمیخواهم اومد پانسمان کنی ول کن گفتم
جیمین با عصبانیت گفت
جیمین : مگه وقتی داشتی پهلوم رو پانسمان میکردی من چیزی گفتم الان وقتی من پاتو پانسمان میکنم غر میزنی
ات بدونه حرف دیگیی روبه تشک نشست
هیچ حرفی بینه این دو نفر ردو بدل نمی شد جیمین وقتی پایه ات رو پانسمان کرد ات زود بلند شد و سمته چادر دخترا رفت
》》》》》》》》》》》》》》》》
ساعت 11 شده بود و همه گی خوب بودن ات که ناراحت بود تنهایی رویه صندلی نشسته بود
جیمین چراغ گوشی اش رو روشن کرده بود و سمته ات اومد بدونه حرفی کنار اش نشست
ات : چرا نخوابیدی
جیمین: خوابم نمیاد تو چرا نخوابیدی
ات : خوابم نمیاد
جیمین و ات سکوت کردن و لحظی سکوت بود ات با همون شیطنت اش گفت
ات : نمیدونم چرا وقتی با تو حرف میزنم انگار اینجا نیستم انگار خواب میبینم
جیمین : الان تو ناراحتی و حرف زدن یا من حالتو خوب میکنه ؟
ات سرش رو تکون داد
جیمین : باورم نمیشه اینکه خیلی خوبه
ات : درسته
جیمین : خوب بیا یکمی حرف بزنیم
ات : راجبه چی
جیمین : مثلا چه چیزی تو زندگیت مهمه
یا عاشق شدی یا داری عاشق میشی
ات : امممممم نه عاشق نشدم
جیمین زیر چشمی نگاهی به ات انداخت و گفت
جیمین : خوب الان عاشق کسی نیستی ؟
ات : آره هستم
جیمین که طاقت اش تاب شده بود عجولانه گفت
جیمین : چرا اینجوری میگی درست بگو عاشق شدی یا نه
ات با تعجب نگاهش میکرد
ات : چیشد
کمی مکس کرد و گفت
ات : حالت خوبه جیمین
جیمین نفس عمیقی کشید و با لحنه مهربونی گفت
جیمین : چیزی نیست
نگاهش رو به زمین دوخت و سکوت کرد
ات : چه آسمونی قشنگی
جیمین نگاهی به ات انداخت
جیمین: درسته این آسمون خیلی قشنگه
ات مردمک چشمایش سمته جیمین چرخوند
ات : آسمون اون بالاست
جیمین: اما تو آسمون من هستی
ات خندیی کرد و گفت
ات : یعنی من آسمون تو هستم؟
جیمین : اوهمم راستی چرا برات مهم هستم چرا وقتی زخمی میشم آنقدر برات درد داره
ات تو دل اش گفت
\\ ماله خودم میکنمت جیمین یجوری که با پاهایه خودت بیایی \\
پارت 17
ات : اصلا من نمیخواهم اومد پانسمان کنی ول کن گفتم
جیمین با عصبانیت گفت
جیمین : مگه وقتی داشتی پهلوم رو پانسمان میکردی من چیزی گفتم الان وقتی من پاتو پانسمان میکنم غر میزنی
ات بدونه حرف دیگیی روبه تشک نشست
هیچ حرفی بینه این دو نفر ردو بدل نمی شد جیمین وقتی پایه ات رو پانسمان کرد ات زود بلند شد و سمته چادر دخترا رفت
》》》》》》》》》》》》》》》》
ساعت 11 شده بود و همه گی خوب بودن ات که ناراحت بود تنهایی رویه صندلی نشسته بود
جیمین چراغ گوشی اش رو روشن کرده بود و سمته ات اومد بدونه حرفی کنار اش نشست
ات : چرا نخوابیدی
جیمین: خوابم نمیاد تو چرا نخوابیدی
ات : خوابم نمیاد
جیمین و ات سکوت کردن و لحظی سکوت بود ات با همون شیطنت اش گفت
ات : نمیدونم چرا وقتی با تو حرف میزنم انگار اینجا نیستم انگار خواب میبینم
جیمین : الان تو ناراحتی و حرف زدن یا من حالتو خوب میکنه ؟
ات سرش رو تکون داد
جیمین : باورم نمیشه اینکه خیلی خوبه
ات : درسته
جیمین : خوب بیا یکمی حرف بزنیم
ات : راجبه چی
جیمین : مثلا چه چیزی تو زندگیت مهمه
یا عاشق شدی یا داری عاشق میشی
ات : امممممم نه عاشق نشدم
جیمین زیر چشمی نگاهی به ات انداخت و گفت
جیمین : خوب الان عاشق کسی نیستی ؟
ات : آره هستم
جیمین که طاقت اش تاب شده بود عجولانه گفت
جیمین : چرا اینجوری میگی درست بگو عاشق شدی یا نه
ات با تعجب نگاهش میکرد
ات : چیشد
کمی مکس کرد و گفت
ات : حالت خوبه جیمین
جیمین نفس عمیقی کشید و با لحنه مهربونی گفت
جیمین : چیزی نیست
نگاهش رو به زمین دوخت و سکوت کرد
ات : چه آسمونی قشنگی
جیمین نگاهی به ات انداخت
جیمین: درسته این آسمون خیلی قشنگه
ات مردمک چشمایش سمته جیمین چرخوند
ات : آسمون اون بالاست
جیمین: اما تو آسمون من هستی
ات خندیی کرد و گفت
ات : یعنی من آسمون تو هستم؟
جیمین : اوهمم راستی چرا برات مهم هستم چرا وقتی زخمی میشم آنقدر برات درد داره
ات تو دل اش گفت
\\ ماله خودم میکنمت جیمین یجوری که با پاهایه خودت بیایی \\
۴.۹k
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.