گمشده در قلبم
گمشده در قلبم
پارت۴
دوازده سال...کاش خیلی زود تمامش میگذشت.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دایان و میکو،هفت بهار،تابستان،پاییز و زمستان را پشت سر گذاشتند و حالا در کلاس دوم تحصیل میکنند.
پرش زمانی
از دید دایان:
گوشی که مامان بخاطر نمرات خوب کلاس اولم برام گرفته بود،الان همه چیز داشت.اینستاگرام رو باز کردم.اوایل چیز زیادی از کار با گوشی بلد نبودم.چون تو زندگی قبلیم چیزی به اسم گوشی موبایل وجود نداشت.ولی خوب بلد بودم شمشیر دست بگیرم و از تنفس مه استفاده کنم.اینجا نه شیطانی بود،نه شمشیری.گمونم توی همون دوره تایشو،تانجیرو کار موزان رو تموم کرده بود.الان تو قرن۲۰میلادی هستیم.هم من هم کیوکا.چشمم به بیوگرافی خورد:گمشده ای به نام کاراگوکه کیوکا دارم.کاش زودتر پیداش کنم....
چشمم به کلیپی خورد که خودم توش بودم.درسته.یه کلیپ انیمه ای.به تازگی فهمیدم که یه مانگاکا،اتفاقات دوران تایشو رو بصورت مانگا نوشته.و از روش انیمه هم ساختن.اسمش دیمن اسلیر بود.
وقتی دیدمش،فهمیدم که این زندگی خودم بوده.ولی اون قول هایی که منو کیوکا به هم دادیم،توی فیلم نبود.خب نمیتونست باشه.کی میتونه احساسات چند نسل قبل رو کشف کنه،یا حتی حرف هاشون رو؟
ولی وقتی کیوکا داشت با اکازا مبارزه میکرد،من متوجه نشدم که چطور شکستش داد.ولی به لطف این انیمه تونستم بفهمم چطور.
از دید میکو
الان هشت سالمونه.چهار سال...چهار سال دیگه..اون موقع میتونم دنبالش بگردم.
مامان اومد خونه:سلام میکو من اومدم!
_سلام مامان جونم خوش اومدی!
رفتم و چیزایی که گرفته بود بردم تو آشپزخانه.میوه هارو هم ریختم توی سینک دستشور تا بشورم.
همینطور که میشستم گفتم:ماماان؟
_بله؟
میکو:من میخوام موهامو مثل کیوکا رنگ کنمم.اجازه میدی؟
مامان:آره اجازه میدم.اگه دوست داری همین فردا بریم رنگ کنیم؟
ذوق زده گفتم:واقعا؟ارهههه
روز بعد
از دید میکو
اومدم تا موهام رو مثل قبل،صورتی کنم.مدل مویی که همیشه میبستم رو خیلی خوب یادمه.بعد اون،هرروز موهام رو همونجوری میبستم و میرفتم مدرسه.
پارت۴
دوازده سال...کاش خیلی زود تمامش میگذشت.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دایان و میکو،هفت بهار،تابستان،پاییز و زمستان را پشت سر گذاشتند و حالا در کلاس دوم تحصیل میکنند.
پرش زمانی
از دید دایان:
گوشی که مامان بخاطر نمرات خوب کلاس اولم برام گرفته بود،الان همه چیز داشت.اینستاگرام رو باز کردم.اوایل چیز زیادی از کار با گوشی بلد نبودم.چون تو زندگی قبلیم چیزی به اسم گوشی موبایل وجود نداشت.ولی خوب بلد بودم شمشیر دست بگیرم و از تنفس مه استفاده کنم.اینجا نه شیطانی بود،نه شمشیری.گمونم توی همون دوره تایشو،تانجیرو کار موزان رو تموم کرده بود.الان تو قرن۲۰میلادی هستیم.هم من هم کیوکا.چشمم به بیوگرافی خورد:گمشده ای به نام کاراگوکه کیوکا دارم.کاش زودتر پیداش کنم....
چشمم به کلیپی خورد که خودم توش بودم.درسته.یه کلیپ انیمه ای.به تازگی فهمیدم که یه مانگاکا،اتفاقات دوران تایشو رو بصورت مانگا نوشته.و از روش انیمه هم ساختن.اسمش دیمن اسلیر بود.
وقتی دیدمش،فهمیدم که این زندگی خودم بوده.ولی اون قول هایی که منو کیوکا به هم دادیم،توی فیلم نبود.خب نمیتونست باشه.کی میتونه احساسات چند نسل قبل رو کشف کنه،یا حتی حرف هاشون رو؟
ولی وقتی کیوکا داشت با اکازا مبارزه میکرد،من متوجه نشدم که چطور شکستش داد.ولی به لطف این انیمه تونستم بفهمم چطور.
از دید میکو
الان هشت سالمونه.چهار سال...چهار سال دیگه..اون موقع میتونم دنبالش بگردم.
مامان اومد خونه:سلام میکو من اومدم!
_سلام مامان جونم خوش اومدی!
رفتم و چیزایی که گرفته بود بردم تو آشپزخانه.میوه هارو هم ریختم توی سینک دستشور تا بشورم.
همینطور که میشستم گفتم:ماماان؟
_بله؟
میکو:من میخوام موهامو مثل کیوکا رنگ کنمم.اجازه میدی؟
مامان:آره اجازه میدم.اگه دوست داری همین فردا بریم رنگ کنیم؟
ذوق زده گفتم:واقعا؟ارهههه
روز بعد
از دید میکو
اومدم تا موهام رو مثل قبل،صورتی کنم.مدل مویی که همیشه میبستم رو خیلی خوب یادمه.بعد اون،هرروز موهام رو همونجوری میبستم و میرفتم مدرسه.
۱.۱k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.